کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

پسرم سوراخ سوراخ شده بود

پسرم سوراخ سوراخ شده بود



مسجد شاه شهید پر از نمازگزار بود. ملا امام مسجد نماز صبح را ختم کرده و درود می خواند که پسر کوچکم داخل مسجد شد، آهسته در گوشم گفت: سه نفر مسلح با جیپی آمده شما را می خواهند، پشتم لرزید، فهمیدم که پای بچه ها در میان است. شکور و ناصر که به عستکر برابر شده بودند، ده روز قبل با قاچاقبری به سوی ایران حرکت کرده و هنوز معلوم نبود که از سرحد گذشته یا توسط نیروهای دولتی دستگیر شده اند. تشویشم این بود که دستگیر نشده باشند. پسر کلانم نادر یکسال قبل عسکری رفت و به جبهه پکتیا اعزام شد، دو ماه بعد جسد سوراخ سوراخ شده اش را آورده، تسلیم ما کردند، نامزدش بخانه ی پدر ماند و تا مدتها به جنجال او مانده بودیم. دختر می خواست با پسر دومم شکور عروسی کند و ما هر موقعی به شکور یاد آوری می کردیم، او می نشست و بشدت می گریست که چطور خانم برادرش را به عقد خود در آورد. بالاخره فامیلش را جواب دادیم. دختر با فامیلش به پاکستان رفت و ندانستیم که با چه کسی عروسی کرد.

سه مرد که دوتای شان کلاشینکوف و یکی تفنگچه ای بر کمر زده بود، مرا به جیپی انداخته بردند. سه روز در خاد شش درک زندانی بودم. چند بار لت و کوب شدم، نارام خوابی دادند که چرا پسرانت عسکر را ترک و فرار کرده اند. بگو کجا رفته و چه کسی آنان را برده اند؟ من خود را بی خبر انداخته به تمام سوالات شان پاسخی منفی می دادم. پسر کاکایم که افسر وزارت دفاع بود، از جریان آگاهی یافته با تلاش فراوان رهایم کرد. چند روز دکان نرفتم، قبرغه هایم بشدت درد می کردند. یکماه بعد قاچاقچی ایکه بچه ها را برده بود نامه ی شانرا از تهران آورد، نوشته بودند که به خیریت رسیده و کار پیدا کرده اند.

من که اصلا مسکونه ی لوگر بودم، سالها قبل به کابل آمده و به کوشش فراوان دکانی در جاده میوند دست و پا کرده، خرج روزانه ام را پیدا می کردم. شکور و ناصر از صنف 12 فارغ شده بودند. پسر کوچکم صنف 7 و دخترم صنف 4 مکتب بود.

آدم بیطرف وبی غرضی بودم. گهگاهی لوگر میرفتم و مجاهدین به من کاری نداشتند. چون اکثر اقوامم در یکی از دهات کلنگار زندگی داشتند و مرا می شناختند، مشکلی در رفت و آمد نداشتم. بعد از کشته شدن پسر بزرگم در پکتیا دیگر لوگر نرفتم، چون مجاهدین از این بابت که پسرم چرا برای دولت عسکر میکرده خشمگین شده بودند و این را یکی از خویشاوندانم احوال داده بود. از مقدار زمین و باغی که داشتم سالانه پول اجاره را میگرفتم و مجاهدین از این بابت کاری به کار من نداشتند.

دولت کابل آخرین روزهای حیاتش را سپری میکرد و ادارات سخت بی خاصیت شده بودند، بخاطر شکنجه های که چند روز مرا با ریش سفیدم در خاد داده بودند بشدت از دولت نفرت پیدا کرده بودم و هم قاتل پسرم دولت را می شناختم. مزار سقوط کرد و نجیب به دفتر سازمان ملل پناه گرفت. من که از روابط بشدت خصمانه و جنگهای خونین بین مجاهدین (بخصوص جمعیت و حزب اسلامی) در لوگر اطلاع داشتم، پیش از ورود مجاهدین به کابل، قسمت اعظم اثاثیه دکانم را کشیده در گدامی که مجاور منزل یکی از دوستانم در تایمنی بود انتقال دادم. همسایه های دکانم متعجب شده می پرسیدند، حاجی، مگر دکانت را جای دیگری می بری؟ کاروبارت درین جا بسیار خوب است و دکانت هم شخصی است، چرا از این جا می روی؟ من می فهمیدم که این بیچاره ها وضع فردا را نمی دانند و اینطور بی خیال کار می کنند. بالاخره تنظیم ها به کابل ریختند و مجددی حکومت خود را اعلام کرد و بلافاصله کابل بین تنظیم های مختلف تقسیم و جنگ آغاز گردید.

یک هفته جنگ شدیدی بین جناح های متضاد درگیر بود. نیروهای دوستم بالاحصار و شاه شهید را زیر کنترول داشتند. ما به زیر زمینی پناه گرفته بودیم. آوازه ی جنگ کابل در تمام دنیا پیچیده بود و می دانستم که پسرانم در ایران از بابت ما چقدر  تشویش خواهند کرد، ارتباط تلفنی کابل با تمام دنیا قطع شده بود و ما نمی توانستیم احوال خود را به بچه های خود بدهیم.

چند روز بعد آتش بسی برقرار شد و من سری بدکان زدم، دروازهی دکان را برده و دکانهای دیگر همه خالی شده بودند. همسایه ها جمع شده، برای کسی چیزی نمانده بود. یکی از دکانداران، دیگران را تشویق میکرد که به پوسته رفته عرض و داد کنند. این چه حالیست که تمام دار و ندار ما را برده اند. من در کنجی ساکت ایستاده بودم. رسول دکاندار خود را بمن نزدیک کرده و گفت: حاجی، تو چطور خاموش ایستاده ای؟ دروازه ی دکان ترا هم برده اند، خودت کارت را قبلا کردی و تمام اسباب دکانت را انتقال دادی، مثلیکه اوضاع را می فهمیدی. من گفتم: اینها ناحق سر خود را به درد می آورند. این کارها بیفایده است، شما نمی بینید که تمام خانه های مردم را خراب کرده اند؟ ازین ویرانه ها که می پرسند که از دکانهای ما بپرسند. باید هرچه زودتر خود را از صحنه ی جنگ بکشیم بخاطریکه به این آتش بس ها اعتباری نیست، همین حالا امکان دارد جنگ شروع شود.

دکانداران غالمغال می کردند که موتری با چند مرد مسلح کنار سرک توقف کرد و آدم قوی هیکلی از سیت پایین شد و بطرف ما آمد و پرسید، چه خبر است؟ دکانداران با غالمغال و سر و صدا گفتند: تمام اشیای ما را برده اند و ما حیران هستیم که به چه کسی شکایت کنیم. مرد مسلح بی درنگ به ناسزا گفتن آغاز کرد. شما می خواهید ما را به دزدی بگیرید، این ساحه زیر کنترول من است، ما شب و روز در جهت استقرار حکومت اسلامی تلاش میکنیم ولی شما مهر دزدی را بر ما می کوبید. اگر لحظه ی دیگر یکی تان را در این جا دیدم همه ی تان را تیرباران خواهم کرد. دل شماست که سر ما مظاهره کنید؟ دکانداران یکی پی دیگری آرام آرام جاده را ترک کرده بطرف خانه های خود رفتند.

همسایه های ما تقریبا شاه شهید را رها کرده بوند، کسی از کسی خبر نداشت. من هم تصمیم گرفتم مدتی لوگر بروم، اما احوال آمد که بین اقوام ما و حزب اسلامی درگیری شدیدی رخ داده است، لذا از رفتن به لوگر خود داری کردم. شب با خانمم مشوره کرده و تصمیم گرفتیم تایمنی برویم، زیرا فشار جنگ در آنجا کم بود، گهگاهی راکتی فرود می آمد. فردا جنگ سختی درگیر شد و 4 روز ما نتوانستیم از پناه گاه بیرون شویم، روز پنجم جنگ به سردی گرایید، کراچی ای پیدا کرده تمام هست و بودم را بار کردم و به سرک عمومی بر آمدم. سه مرد مسلح از خرابه ای بر آمده ما را توقف کردند و یکی با تحکم صدا زد: مگر خبر ندارید که کوچ کردن از این منطقه ممنوع است. من گفتم: برادر، تمام مردم کوچ کرده اند، کسی در سرک ما نمانده و خانه ی ما تقریبا ویران شده است، اگر ما جایی می داشتیم هرگز کوچ نمی کردیم، او دوباره صدا زد و گفت: هر فامیلی که از این جا می رود باید پول جرمانه بپردازد و بعد 30 هزار افغانی طلب کرده هرچه عذر و زاری کردم فایده نکرد . 30 هزار را گرفت و ما را رها کرد.

شب را در تایمنی گذراندیم، فقط یک اتاق به ما تعلق گرفته بود، دوستم کوشش میکرد رضایت ما را بدست آورد و ما دچار تکلیف نشویم. روز چند بار راکت فرود می آمد. دو روز بعد که کمی جنگ سرد شد بخاطر احوال گیری بطرف شاه شهید رفتم. فیرهای هوایی متواتر صورت میگرفت. نزدیک خانه رسیدم که چند مرد مسلح ده، دوازده نفر را که از کوچه ها جمع کرده دستک های خانه ای را که من در آن زندگی میکردم، می کشیدند، بمجردیکه چشم شان به من افتاد دویده مرا هم بردند و من از ترس خود را مالک خانه معرفی نکردم. دروازه ها و کلکین ها را قبلا برده بودند. تا عصر دستک های سه اتاق را کشیدیم و با عذر و زاری مرا رها کرده بسرعت سوی تایمنی به راه افتادم، هنوز هوا تاریک نشده بود که بکوچه ی دوستم رسیدم، همسایه ها همه به دروازه خانه جمع شده بودند و دود غلیظی بر فراز خانه چتر زده بود و من بی مهابا دویدم. جوانی که مرا نمی شناخت به آرامی گفت: راکتی به خانه اصابت کرده و پسر جوان که فامیلی که از شاه شهید گریخته بودند را به شهادت رسانده. دیگر نفهمیدم، با فریاد خود را به حویلی رساندم. بیچاره، پسرم با اصابت دهها پارچه راکت سوراخ سوراخ شده بود، مادرش هر لحظه غش میکرد، همسایه ها او را به گورستان برده دفن کردند. من همیشه به مزار او می رفتم و مادرش شب و روز می گریست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد