کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

مرا یکراست بر قبر خانمم بردن

مرا یکراست بر قبر خانمم بردن

در یکی از ریاست های پایتخت دریور بودم. علاوه به معاش، از درک تیل و خرید پرزه با «جورآمد» های مدیر ترانسپورت گاهی به من هم
 «لطف» می شد. کارمن در داخل شهر، آوردن و بردن مامورین ریاست بود. نماینده امنیت دولتی (خاد) که فرد ظالمی بود، یکی از روزها مرا به دفتر خود خواست و گفت: مدیر ترانسپورت «چیزهایی را پایین و بالا» می کند اگر در رابطه با او گزارش مستندی بدهی ترا باشی موتروانها تعیین کرده، امتیاز مناسبی دریافت خواهی کرد. گفتم: من دریور بیچاره ای هستم، دستم بالای گوشهایم می باشد و کار بکار مامورین ندارم. فردا مدیر ترانسپورت مرا دید و گفت: این خادی از من پول می خواهد و بدنبال  سند می گردد تا بدنامم کند، مقدار پولی که او می خواهد نمیتوانم جورآمد کنم. چندی بعد مدیر ترانسپورت را دستگیر و مرا هم در دوسیه او پیچاندند. شش ماه زندان رفتم، لت و کوب فراوان چشیدم. بعد به کوشش یکی از اقوامم رهایی یافتم، دیگر طرف ریاست نرفته، دریور تکسی شدم.

در کـوته سـنــگی در مـنــزل یــکی از دوسـتانم که قبلاً به ایران رفتــه بــود زندگی میکردم و میتوانسم با تکسی رانی زندگی خانواده پنج نفریام را بچرخانم. خادیای که مرا شکنجه کرده بود در کارته 3 زندگی میکرد و هر وقت که با تکسی از آن کوچه می گذشتم خونم بجوش میآمد. پسر کلانم صنف 5 و دو دخترم صنف 7 و 3 بودند. برادرانم (سخی و انور) که از من بزرگتر بودند چند سال قبل با پسر کاکایم و فامیل های شان به ایران رفته بودند.  خانمم همیشه با من سرشاخ می شد که همانوفت چرا تعلل کردی و نرفتی؟ میگفتم: هفتهی که آنان تیاری میگرفتند من پول نداشتم و قضا رفته بود که بمانم.

من با گروپی از مجاهدین که با حرکت انقلاب بود تماس گرفته، پول کمک میکردم  و رسید میگرفتم، زنم از بابت حفظ رسیدها تشویش میکرد که اگر خاد خبر شد یکبار دیگر ما را به عزا خواهد نشاند.

اوایل 1370 بود که سنم به احتیاط برابر شد. دیگر باپای باز راه رفته و با دست باز کار کرده نمی توانستم. خانمم از این ناحیه سخت تشویش می کرد. تذکره جعلی ساخته یکسال عمرم را کم زده بودم و هم کوشش می کردم در جاهایی که گروپ های «مره تذکره ته» گشت و گذار داشتند، کمتر بروم.

حمل 71 رادیوها از جور آمد دولت و مجاهدین صحبت میکردند، رفت آمدهای بینالمللی به کابل افزایش یافت. از دو سه ماه به اینسو رابطهام با مجاهدین قطع شده بود، زیرا فرد رابطم به پاکستان رفته بود و دیگر او را ندیدم.

بالاخره 8 ثور قدرت به مجاهدین تحویل داده شد. من صبح همانروز با تکسی از مقابل خانهی خادیای که مرا شکنجه کرده بود گذشتم او در حالیکه شال خاکی رنگی را بدور خود پیچانده بود در مقابل درواز ایستاده و با نگرانی هر طرف را میدید، بمجردیکه چشمش به من افتاد فوراً‌ داخل رفت، من برگشته بسوی خانه در حرکت شدم که یکی از دوستان تکسی رانم خود را به من نزدیک کرده گفت: وضع خراب است، مجاهدین درگیر خواهند شد. با این خبر بسرعت طرف خانه در حرکت شدم و بفکر سنگرهایی افتادم که مجاهدین در کارته 3 میساختند، پیکپ ها با مردان مسلح بسرعت هر طرف در حرکت بودند و بعضی شان بوری های ریگ را منتقل میکردند.

وقتی خانه رسیدم خانمم چای صبح را آماده کرده بود، من جریان را به او گفتم که باید آمادگی بگیریم. هنوز چای را تمام نکرده بودیم که فیرهایی از اطراف وزارت داخله برخاست و لحظه به لحظه شدید تر میشدند. فیرهای هوایی از فراز کوته سنگی می گذشتند و دختر کوچکم گریه می کرد و می لرزید.

هنوز ظهر نشده بود که چند انفجار متواتر آسمایی را لرزاند و بعد جنگ شدیدی آغاز شد. ما به سنگر کوچکی که در زمان نجیب بخاطر راکت زنی های مجاهدین ساخته بودیم پناه بردیم، جنگ یکهفته جریان داشت. کوته سنگی در میان جنگجویان حزب وحدت مزاری و اتحاد سیاف قرار داشت، دختر کوچکم هر لحظه آب می خواست، پسرم نان نمی خورد و گپ نمی زد و در کنجی خزیده بود، من ازین بابت سخت نگران بودم، آنان را دلداری میدادم که ملل متحد جنگ را خاموش می سازد و شما دوباره به مکتب های خود می روید. روز ششم جنگ بود که راکتی به خانه همسایه اصابت کرد، دو طفل و خانم او را پارچه پارچه نمود. من نیم خیز خود را به خانه ی او رساندم، همسایه بیچاره که ماموریکی از وزارت خانه ها بود بیحرکت در کنجی افتاده گپ نمی زد، مات و مبهوت مانده بود. من و پسر جوانش در خانهی مجاور که نیمی از آن ویران شده بود، سه گودال بشکل قبر کنده مرده ها را دفن کردیم. این حادثه مرا سخت بیمناک ساخت و هنوز از خانه همسایه نه برآمده بودم که راکتی به خانه ی ما اصابت کرد، گرد و خاک بسیاری به هوا رفت و من در حالیکه جیغ می زدم و نام بچه و دخترانم را میگرفتم در میان گرد و خاک بسوی خانه دویدم. اما پسر همسایه در حالیکه بروی زمین پروت کرده بود مرا محکم گرفته میگفت: هر جاکه راکت بخورد احتمال برخورد چند تای دیگر آن هم وجود دارد، لحظهای صبرکن. بعد از لحظاتی که برایم پایانی نداشت هوا کمی صاف شد، خود را به خانه رساندم، هرچه صدا میکردم، کسی جواب نمیداد به زیر زمینی دویدم، هر سه طفلم خود را به مادر شان چسپانده بیحرکت نگاه میکردند. همه جور بودند. اکثر همسایه های ما فرار کرده بودند و کوچه ها خالی از سکنه بود، تصمیم گرفتم هر طوری شده خود را به کارته نو منزل یکی از اقوام برسانم. جنگ یکروز دیگر هم بشدت ادامه داشت و بعد آتش بس 24 ساعته اعلام گردید.

صبح وقت برخاسته لباس ها را در موتر انداختم و بطرف جاده در حرکت شدم، خواستم از دهان چمن عبور  کنم که پنج مرد مسلح پیش روی موتر ایستادند و با تحکم گفتند: پایین شوید و بعد کلید موتر را خواسته گفتند: فردا همین ساعت موتر تانرا از همین جا تحویل بگیرید. هرچه عذر کردم که خانوادهام را به کارته نو رسانده بر میگردم، قبول نکردند، خانمم مثل بید میلرزید. یکی از آنها با نگاه های شیطنت آمیزی بدخترم میدید و من ترسیده کلید را تحویل دادم. ازینکه یگانه سرمایهام را در زندگی به این آسانی تحویل گرگان کردم سخت متاثر بودم. پسرم گریه میکرد. مقداری از اشیا را که آورده بودیم بر کراچیای بار کرده تا کارته نو پیاده رفتیم. دوستان مرا قانع کردند که دیگر بدنبال موترم نروم. یکروز بعد جنگ دوباره آغاز گردید ولی کارته نو کمی آرام بود گهگاهی راکت میآمد. دو ماه در خانهی دوستم ماندم. یکروز که میخواستم جهت خرید آرد به مارکیت بروم، نارسیده به مارکیت جیپی پهلویم توقف کرد، دو مرد مسلح پیاده شده و مرا به زور داخل جیب انداخته بسرعت حرکت کردند. بمجردیکه به جیپ بالا شدم چشمهایم را محکم بستند. وقتی از موتر پیادهام کردند و چشمهایم را باز کردند که در چار آسیاب بودم و در مقابل خود همان خادیای را یافتم که مرا شکنجه کرده بود. من در داخل موتر بر صدای او شک برده بودم. مرا بجرم رابطه با خاد دستگیر کرده بودند، هرچه قرآن و قسم خوردم و گفتم که خود این آدم مرا شش ماه شکنجه کرده است، گوش شنوایی نبود، دو شبانه روز به زنجیر بسته شکنجهام  میکردند بدون اینکه چیزی از من بخواهند. بعد مرا به یکی از پوسته های خط اول فرستاده شب و روز آب و مرمی به تپه بالا میکردم.

آن خادی که توپچیای ماهری بود بواسطهی یکی از دوستانش با حزب اسلامی در تماس شده خودش را به چارآسیاب و فامیلش را به پشاور انتقال داده بودند. او در چارآسیاب یک گروپ توپچی را هدایت میکرد.

حدود دو هفته در چارآسیاب ماندم و بشدت عذاب وجدان میکشیدم زیرا گلوله هایی را به توپ میرساندم که کابل را ویران میکردند.

شبی مرا پایین تپه فرستادند تا آب بالا کنم، در حالیکه ظرف را از تانکر پر میکردم، راکتی به پوسته اصابت کرد، گرد و خاک غلیظی تا زیر تپه فرود آمد و من دیگر انتظار نکشیده رو به شهر دویدم، مقداری راه را پیموده بودم که چند پیکپ از پوسته های مجاور بطرف آن پوسته بسرعت در حرکت شدند ولی من از تیررس گذشته بودم. صبح که کمی هوا روشن شد به پیرمردی برخورد و سلام کرده از او خواستم لباس برایم تهیه کند، چون دریشی عسکری و آنهم از سوی چارآسیاب آمدن مرا با خطرات جدی ای روبرو میساخت. دل پیرمرد بحالم سوخت مرابخانهاش که در منطقهی متروکی قرار داشت برد و لباس برایم داد. عصر آنروز خود را از طریق راه های ناهموار به کارته نو رساندم. دهن کوچه دوستم را دیدم که با پسر بزرگش سوی مارکیت روان بود بمجردیکه مرا دید، دوید و در آغوش گرفت، احوال خانواده را پرسیدم او چیزی نگفت و دستم را گرفته در حرکت شد. آندو مرا به قبرستان مجاور بردند و دو قبر را نشانم داده، دوستم با دنیایی از حزن و اندوه گفت: این خانم تو و اینهم خانم من است. یکهفته قبل بخاطریکه برای بچه ها مشکلی بوجود نیاید خودشان جهت خرید آرد به مارکیت میرفتند که اصابت مرمی توپی هر دو را تکه تکه نمود. من بخاطری ترا اینجا آوردم که نخواستم پیش روی فرزندانت این حادثه را قصه کنم. آنان یکهفته نان نخوردند و میگریستند، چون فکر میکردند که خودت هم کشته شدهای. چند روز میشود که آنان را دلداری کرده، نان می خورند.

دو شب دیگر بخانه ماندم. پسر و دخترانم را گرفته به ایران رفتم.

دو برادر رفتند و بر نگشتند

دو برادر رفتند و بر نگشتند



خانه هاى بهم پیوست و قدیمى ده افغانان بر دامنهى آسمایى، شهر کابل را در چشم ساکنان آن هر لحظه مینمایاند. درین خانه هاى کوچک که چون غرفه هاى گلى نامنظم چیده شده بودند، اکثر کابلی هاى کم در آمد و اهل حرفه زندگى میکردند و چون میراث اندر میراث به فرزندان رسیده بودند، درهر منزل بیشتر از یک فامیل زندگى داشتند.

خانهى ما، در خمیدگى جنوب قسمت بالایى کوه موقعیت داشت. پدرم سالها در سراجى دکان چرمگرى محقرى داشت و از عاید آن زندگى بخور نمیر ما مىچرخید. من از صنف 12 فارغ شده بودم. پدرم مایل نبود که به کار دولت اشتغال یابم. وقتى سرگپ میآمد کف دستهایش را رومىکرد و مىگفت: ازین طریق نان خوردن لذت دیگرى  دارد. من از طفولیت با پدرم دکان مىرفتم و کار او را خوب آموخته بودم. برادر کوچکم صنف 7، خواهر کلانم صنف 11 و خواهر کوچکم صنف 4 بود. مادرم زن بیسواد و مهربانى بود. من هیچگاه ندیده بودم که با پدرم جدل و بگومگوهاى معمول خانواده ها را داشته باشد.

خانواده ما غیرسیاسی بود. پدرم از کارهاى دولت راضى نبود و بعد از هر نماز براى روسها دعای بد میکرد، "اینها بودند که با قدم هاى شوم خود مملکت را در آتش انداختند". مادرم از پرتاب راکت بر شهر سخت هراسان میشد. وقتى صداى انفجار از هر کنجى برمیخاست او فوراً زیر لحاف شده، میلرزید و ما از ین بابت همیشه او را آزار میدادیم.

سال 67 قرار بود عسکرى بروم در حالیکه از این خدمت سخت نفرت داشتم. مادر و پدرم  نیز نگران بودند. تصمیم گرفتم با دو جوان همسایه که سالها باهم زندگى کرده بودیم، ایران بروم اما پوستهى دوراهى پغمان ما را دستگیر کرده به شهر فرستاد، دو شب زندانی شده به تشکیلات وزارت دفاع معرفى شدم. کاکایم در خیرخانه جوار خانهى افسرى زندگى مىکرد که با تلاش و کوشش این افسر توانست  مرا در دفتر بىخطرى که گاهى شبها خانه هم آمده بتوانم، عسکر ساخت. فضاى بسته عسکرى که فقط  غیر از کشت کشتار صحبت دیگرى نداشت، بشدت دلتنگم کرده، نفرتم را به دولت چند چندان ساخته بود. بالاخره روسها شکست خورده برو بروى رفتن را گرفتند، رنگ باختگى در سیماى حاکمان مشهود بود.

سه سال عسکرى را در همان دفتر سپرى کرده  یک بار هم خارج شهر اعزام نشدم. گهگاهى براى افسر تصمیم گیرنده "شیرینى" تقدیم میکردم. شبهایى که خانه میرفتم پدرم بار بار تکرار میکرد: حمزه، "براى او دیوس هرچه میخواست بده، پول از زندگى تو بهتر نیست" و به رسم معمول کف دستهایش را مینمایاند.

بعد از ختم دوره سه سالهى عسکرى بدنبال کار نگشته شغل پدر را اختیار کردم. مادرم درهر فرصتى از ازدواج با دختر کاکایم صحبت میکرد ولى من هیچگاهى موافق نبودم، چون اوضاع را بشدت خراب میدیدم و  هم سطح زندگى ما از کاکایم به شدت پایینتر بود، زیرا او با داشتن دکانى در جاده و خانهاى در خیرخانه زندگى نسبتاً مرفهاى را دست و پا کرده بود.

اعلام احتیاط و سربازگیرى ازسوى دولت  مرا بشدت آزار میداد و هرطورى بود خود را به گروپ هاى "مره تذکره ته" برابر نمیکردم و گاهى که چندین گروپ عسکر گیر به شهر میریختند من روزها از خانه بیرون نمیشدم ، دور و بر خانهى ماهم خادىاى و جود نداشت تا گزارشم را بدهد، چند بار که تلاشی  آمد همسایه ها مرا خانه به خانه تیر کردند. تصمیم گرفته بودم که به احتیاط نروم.

بهار 71 شکست محتوم دولت از هرجا شنیده میشد و مذاکرات جریان داشت. من ازین بابت بسیار خوشحال بودم که احتیاط از بین برود و من آزاد شوم. مادرم سقوط دولت را لحظه شمارى میکرد و در دل خوشحال بود که شلیک راکت بر شهر پایان گیرد.

8 ثور تحویل قدرت و شکست دولت رسماً اعلام شد. پدرم سرحال و درحالیکه تبسم ملیحى بر لب داشت، مرا صدازد: "امروز بىدغدغه  میتوانى دکان بروى، آنانیکه بدنبال تو میگشتند معلوم نیست امروز در کدام سوراخ موش پنهان خواهند شد". وضع شهر کاملاً دگرگون شده بود. اثرى از افسران و سربازان دیروز بچشم نمیخورد، گویى یکباره  به زمین فرو رفته بودند. اگرچه از چند روز به این طرف ریش مانده بودند و آمادگى میگرفتند. موتر هاى مملو از افراد مسلح بسرعت از یکطرف به سمت دیگرى عبور و مرور میکردند. مردان مسلح بالباس هاى رنگارنگ و گوناگون سوار این موتر ها بودند. در بعضى جاها بورى هاى ریگ را آورده سنگر میساختند. پدرم به آهستگى میگفت: "معلوم نیست چرا سنگر میسازند؟ این کار ها دیگر اضافى اند". من که روابط خصمانه و درگیرى هاى مجاهدین را از رادیو ها شنیده بودم، اضطراب داشتم و نمیخواستم در آن اضطراب پدرم را شریک بسازم. برایش گفتم: این کار خود شان است، ببینیم چه میشود.

اکثر دکان هاى راستهى ما بسته بودند. پدرم تعجب داشت که چرا خلیفه ها بکار خود نیامده اند. ما هنوز سامان ها را مکمل جابجا نکرده بودیم که خلیفهى روبرو بسرعت دکانش را بست و نزد ما آمد و گفت: دکان را بسته کنید، وضع خراب است. تا چند لحظهى بعد جنگ شروع خواهد شد. حزب اسلامی گلبدین و نیروهاى شمال باهم درگیر میشوند. پول نقد تانرا در دکان نگذارید و زودتر خانه بروید. دکان را بسته کرده بسرعت خود را به ده افغانان رساندیم. در شهر رفت و آمد بسیار کم بود. هرکس تلاش داشت خود را زودتر خانه برساند. شایعهى درگیرى بسرعت در سطح شهر پخش شده بود.

ظهر همانروز جنگ از وزارت داخله آغاز شد و تا نیمه هاى شب بشدت ادامه یافت. گفتند نیروهاى  ملیشهى دوستم و نظار، حزب اسلامی گلبدین را از مرکز شهر بیرون رانده اند. شفق داغ روز بعد شهر بین گروپ هاى معین مجاهدین تقسیم  و وضع کمى آرام گرفت. میگفتند سنگربندى و آمادگى میگیرند. فیرهاى پیاپى  از هرگوشه و کنار به گوش میرسید. پدرم بطرف دکان حرکت کرد هرچه تلاش کردیم تا از رفتنش جلوگیرى کنیم فایده نکرد، پیوسته میگفت: "شما نمیدانید، چیزهایى را باید بخانه بیاورم"  و تاکید داشت که "حمزه نرود"  اصرار ما فایده نکرد، بسرعت سوى سراجى روان شد.

ساعت 9 صبح جنگ بشدت آغاز شد. سنگر بندى ها تکمیل و موقعیت ها تثبیت شده بودند. از هر طرف اهداف معینى کوبیده میشد. کابل در دود و انفجار فرو رفته بود. اولین بارى بود که شهر از فراز  ده افغانان دیده نمیشد ولابد براى ما  غمانگیزترین روزى بود. رادیوها از جنگ همهگیر و طولانى خبر میدادند. ما به سنگر ضد موشکى که در زمان نجیب ساخته بودیم، پناه بردیم. مادرم دیگر از زیر لحاف  رفتن و لرزیدن خلاص شده بود و فقط خواهر کوچکم را در آغوش سخت میفشرد و پیوسته میگریست که پدرت برنگشت. تا شب چشم ما به دروازه بود ولى او نیامد. هفت شبانه روز جنگ بشدت ادامه داشت و از شمال و شرق  به جنوب و غرب کابل کشاند شده بود و ما در 24 ساعت  یکبار نان میخوردیم.

بعد از یک هفته، آتش بس یکروزه اعلام شد. قسمت اعظمى از جنوب شهر ویران شده بود و وقتى هوا کمی صاف شد بسیارى قسمت هاى کابل که سوخته بودند سیاه  به نظر میرسیدند. دیوار هاى زیادى در ده افغانان چپه و کوچه ها بند شده بودند. تعدادى از همسایه ها فرار کرده بودند و باقیمانده با رنگهاى پریده  و بىخواب از پشت ویرانه ها سر مىکشیدند و احوال یکدیگر را میپرسیدند. من به سراجى رفتم، هیچ چیز بجاى خود نبود، بسیارى دکان ها در مسیر راه باز شده و اموال آن بغارت رفته بودند. دکان هاى راستهى ما کاملاً در آتش سوخته بودند، فقط توانستم  موقعیت دکان خود را پیدا کنم.  بدنبال پدرم هر جا سرکشیدم و از پوسته هاى نو تشکیل سراغ گرفتم. مردان مسلح که در پشت مسلسل هاى سنگین نشسته بودند از سوال من تعجب کرده، بلافاصله جواب میدادند: تو دیوانه شدهاى در اینهمه آتش و انفجار ما از پدر تو چه خبر داریم، چرا ماندى که بیرون شود، مگر کور بودى و جنگ را ندیدى؟

 مادر و خواهرانم شب و روز اشک میریختند و ما دیگر  مردهى پدر را هم نیافتیم و این دردناک ترین رنجى بود که به دل میکشیدیم. بعد از یک آتش بس کوتاه، عصر همانروز جنگ دوباره آغاز شد، موشکهاى جنوب به ده افغانان سقوط میکردند، یکبار قسمتى از خانهى ما آتش گرفت. در جاده مقابل وزارت معارف (محمد جانخان وات) در اثر فیر پیاپى موشک ها صدها نفر جان باختند، من بعد از آرام شدن فیرها جسد 74 نفر را با چند جوان دیگر به موتر ها بار کردم و تا حال نمیدانم که موترها اجساد را کجا بردند. پدرم را نیز چنین موتر هایى شاید برده بودند که ما قادر به پیدا کردن جسد او  نشدیم، بستگان این اجساد نیز هرگز به آنان دست پیدا نخواهند کرد.

ما دو ماه در ده افغانان ماندیم، هر روز تعداد همسایه هاى ما کمتر میشد. تصمیم گرفتیم هرطورى شده خیرخانه برویم ولى از کاکایم خبر نداشتیم که جایى فرار کرده و یا هنوز در همانجا میباشد. از اینکه درین دو ماه  از ما خبر نگرفته بود متعجب بودیم.

صبح هنوز هوا روشن نشده بود که به جمع و جور کردن اشیاى سردستى جهت انتقال دادن به خیرخانه پرداختیم. مادرم ازینکه خانهاش را رها میکرد سخت میگریست و در گوشهاى مات و مبهوت نشسته بود. فیرهایى از بالاى سر ما میگذشتند و بر قلهى آسمایى گرد و خاک را به هوا پرتاب مینمودند. من هله هله داشتم. برادرم بار بیشترى را بسته بود و هى مىگفت اگر خدا کرد کدام کراچىاى به گیر ما آمد، کرایه خواهیم کرد. من تاکید داشتم یکجا نرویم. جنگ در غرب کابل بین نیروهاى سیاف و مزارى بشدت جریان داشت ولى در شرق کمى سردتر شده بود. توپ هایى که از دامنهى پغمان فیر میشدند به گذرگاه و اطراف آن اصابت میکردند. گوش هاى ما به صدا و انفجار عادت کرده بودند حتى مادرم هم دیگر نمىلرزید و زیر لحاف نمیشد.

برادرم با بار سنگینش  قدم چین از کوه پایین میشد و ما از بالا بدنبال او روان بودیم. مادرم پیوسته بسمالله بسمالله میگفت و هنوز نیمى از راه را تا سرک عمومی نه پیموده بودیم که انفجارى برادرم را در خود پیچاند و ما خود را به زمین انداختیم. بعد از چند لحظه هوا کمى روشن شد، من به عجله و جیغ زنان به جلو دویدم، اثرى از برادرم را نیافتم، مادرم ضعف کرده بود و خواهرانم بیمهابا جیغ میزدند. من بالاى سنگى نشسته حیران جاى مرگ برادرم را میدیدم که اثرى از او دیده نمیشد. رهگذرى که به پایین میدوید با چند فریاد مرا متوجه ساخت که بجاى امنى پناه ببرم. فیرها قسمت بالایى کوه را میکوبیدند و خاک را  بر ده افغانان ویران شده پهن مینمودند.

ما دیگر به خانه برنگشتیم دست مادرم را گرفته بطرف سرک دویدیم. اثرى از موتر  و کراچى دیده نمیشد. عصر خود را به خیرخانه رساندیم. ماتمى در آنجا همه را بخون نشانده بود. کاکایم دو روز قبل جاده رفته تا دکانش را خبر بگیرد اما برنگشته بود و دیگر برنگشت. ما روز ها مینشستیم و قصه هاى پدر و کاکایم را تکرار کرده میگریستیم که چگونه بىقبر و مزارى گم شدند. نه فاتحهاى برایشان گرفته شد و نه چگونگى مرگ شان را فهمیدیم. هى میگفتیم دو برادر رفتند و برنگشتند.



پارچه توپ کاسه سر کارگر را بر داشت

پارچه توپ کاسه سر کارگر را بر داشت


ماه ثور شروع شده بود، رفت و آمد هاى دپلماتیک در هشتم ماه رسماً قدرت را به مجاهدین سپرد. افراد مسلح از شروع سال براى ورود به پایتخت آمادگى گرفته بودند و چون  مور و ملخ ب
ه کابل ریختند. فرداى آن روز، ابتدا جنگ در اطراف وزارت داخله شروع شد و به سرعت تمام شهر را در برگرفت. تا یکهفته کابل بین تنظیم هاى درگیر تقسیم شد. رفت و آمد از یک نقطه به نقطهى دیگر شهر مشکل گردید.

میراجان که کار گر عادى ترمیم خانه مرکزى در پلچرخی بود، مثل صدها کارگر دیگر بیکار شد و در خانه محصور گشت. او را دوستانش کارگر خطاب مىکردند. وى با پنج طفل، زن و مادرش در مکرویان سوم زندگى بخور نمیرى داشت.

جنگ هر روز شدت بیشترى مىیافت، آنانیکه توان خارج شدن از کابل را داشتند بجا هاى امنى در اطراف گریختند، اما کارگر که ثمرهى عمر او همان خانه بود، حاضر

نمیىشد آن را رها کرده بگریزد. وقتى از سوى فامیل زیر فشار ترک کردن مکروریان قرار مىگرفت، بسیار عادى مىگفت: درینجا نه وزیر و وکیلى زندگى مىکند نه کدام دفتر و دیوانى وجود دارد، ماهم مردم بیطرف و بىغرضى هستیم، چرا اینجا را رها کنیم و از همه مهمتر کجا برویم، تمام کابل زیر راکت قرار دارد.

مردمیکه در مکروریان زندگى داشتند مثل سایر نقاط شهر زیرزمینى و سنگرى نداشتند، لذا با شروع جنگ به حمام و دهلیز پناه  مىبردند. هنوز چند روزى از جنگ سپرى نشده بود که اصابت راکتى به منزل پایین اپارتمان کارگر که صاحب آن چند روز قبل گریخته و هست و بود خود را در خانه گذاشته بود، آتش سوزى سنگینى را بوجود آورد. افرادى که در بلاک مانده بودند به خاموش کردن آتش اقدام کردند. کارگر هر طرف مىدوید و با آوردن سطل هاى آب دیگران را بکار فرو نشاندن آتش تشویق مىنمود، جنگ بشدت دوام داشت و تمام کابل در آتش و انفجار مىسوخت. یکباره انفجار دیگرى با اصابت گلولهى توپ در اپارتمانى که مىسوخت تمام بلاک را لرزاند و اصابت پارچهاى برفرق کارگر نیمى از کاسهى سرش را برداشت و پهلوى آتش میان فواره هاى خون به آرامى جان داد.

جسد او را به دهلیز بالا برده زن، مادر و بچه هایش فریاد مىکشیدند و خود را بالاى جسد کارگر مىانداختند. اما در آن لحظه که شاید دهها تن دیگر هم جان داده باشند، این آوازها نه به گوش کسى مىرسید نه کسى را  یاراى حرکت بود تا آمده آنها را تسلى دهد. دو گروپ مسلح در حوالى مکروریان بدو طرف دریا درگیر شده بودند و تا یکهفته با تمام وسایل جنگى یکدیگر را مىکوفتند.

برادر و چند نفر همسایه کارگر دو شب بعد در زیر گلوله و آتش جسد او را بخاک سپردند. اما در مکروریان دیگر نه در و دروازهاى مانده بود نه بلاکى که سوراخ سوراخ نشده باشد. در همان دو روز اول جنگ اکثر مردم رو به فرار نهاده، ظاهراً به جاهاى امنى پناه بردند. زندگى هزاران فامیل که عمرى براى ساختن خانه هاى شان تلاش کرده بودند در دو روز با کش کردن چند ماشه دود و خاکستر شد.

زن و فرزندان بىپدر کارگر هم بىآنکه چیزى را انتقال داده بتوانند به دارالامان گریختند و در خانهى محقرى که از پدر کارگر به ارث مانده بود جابجا شدند.

مادر کارگر که زن مسنى بود بعنوان بزرگ خانواده تکیه گاهى براى نواسه ها به حساب مىآمد، وقتى جنگ شروع مىشد و آواز هاى مهیب انفجار، کابل را مىلرزاندند، نواسه ها بدور مادر کلان جمع شده خود را به او مىچسباندند. دارالامان در مجموع به مخروبهاى مبدل شده بود، خانه هاى مردم، دفاتر دولتى بشمول قصر تماماً چپاول شده حتى آهن پاره ها  را نیز برده بودند، لذا گشت و گذار افراد مسلح در آن ساحه فوقالعاده کم شده بود، فقط از سنگرهاى بالاى کوه، مرکز شهر را مىزدند و متقابلاً  از کوه تلویزیون سنگرهاى آنجا زیر آتش قرار مىگرفتند.

خانم کاگر که سرپرست فامیل شده بود با اندک آرامش خود را به دکان هاى مندوى رسانده و مقدارى مواد غذایى بدست مىآورد. برادران کارگر هم تا حد توان به خانوادهى برادر کمک مىکردند.

یکى از روز هایى که آتش بس 24 ساعته  اعلام شد، مردم فرصتى پیدا کردند تا آب و مواد غذایى پیدا کرده براى جنگ بعدى آماده شوند. خانم کارگر که کوچکترین طفل دخترش را به همراه داشت با خواهر کارگر سوار موتر شده بطرف شهر در حرکت شدند. موتر با چقرى هایى که در جاده ایجاد شده بود به کندى حرکت مىکرد. با آنکه آتش بس اعلام شده بود، مردم فوق العاده مضطرب بوده هر لحظه صدا مىشد: استاد کمى سریعتر حرکت کن این آتش بس ها هیچ اعتبار ندارند، هر دقیقه امکان شروع شدن دوبارهى جنگ است. با این التماس هاى پیاپى سوارى ها، موتر از سه راهى دهمزنگ بطرف شهر دور خورد و هنوز به سرعت عادى نرسیده بود که چند ضربهى سلاح ثقیل از سنگرهاى بالاى کوه تلویزیون موتر را سوراخ سوراخ کرد. فریاد هاى نامفهومى در موتر پیچید و موتروان به وارخطایى موتر را توقف داد. از دروازه هاى موتر خون مىچکید گویى چندین گوسفند را قربانى کرده اند. یک مرمى به گردهى خانم کارگر اصابت کرد که از طرف دیگرش خارج شد و پارچهاى هم به دست دخترک خواهر کارگر خورد و طفلک هر لحظه غش مىکرد. خانم کارگر را به شفاخانه صلیب سرخ در کارته سه رساندند. خواهر کارگر با تمام قوا تلاش داشت زن برادر را از مرگ نجات بدهد و با دادن چند بار خون در همانروز بیهوش در گوشهاى افتاده بود. فرداى آن روز خانم کارگر جان داد و پنج طفلش را به مادر کلان پیرشان سپرد. وقتى خبر مرگ خانم کارگر به مادر کلان رسید. بیچاره بىحرکت و در گوشهاى مات و مبهوت ماند، عصر آن روز شهید را بخاک سپردند. پنج طفلش آنقدر گریسته بودند که دیگر اشکى هم به داد شان نمىرسید. مادر کلان تا پنج روز دیگر نه چیزى خورد و نه چیزى گفت و صبح روز پنجم زندگى را وداع کرد. اطفال کارگر  بىدادرسى در خانهى دارالامان مانده دو خواهر کارگر بین خود نوبت کرده روز یکى مى آمد و اطفالش را سرپرستى مىکرد.

مکتب و مسجدى نبود که نگشته باشیم

مکتب و مسجدى نبود که نگشته باشیم

یکسال  قبل ا ز مکتب فارغ شده بودم. تلاش هایم بخاطر کاریابی بجایی نرسید. گفته میشد تا حزبی نباشی ممکن نیست مقرر شوی. پدرم دو سال قبل در گذشته بود، من و برادر کوچکم کراچی کشی کرده، زندگی بخور نمیر خانواده را میچرخاندیم. خواهرانم صنف ۱۱ و ۳ مکتب بودند.
    .
فامیل ما یک خانواده غیرسیاسی بود. مادرم همیشه میگفت: بکار کسی کار نداشته باشید. اواخر ماه حمل همه‌ی ما دراضطراب بودیم، زیرا باید به عسکری میرفتم، درآنصورت فامیل نان آورخود را از دست میداد.
رادیو ها از آمدن مجاهدین خبرمیدادند وکابل در انتظار توام با تشویش بسر میبرد. من خوشحال بودم زیرا حداقل ازعسکری خلاص میشدم
.

خانه‌ی محقری در شاه شهید از پدر برای ما میراث مانده در آن زندگی میکردیم. ولایات یکی بعد از دیگری سقوط میکردند و بالاخره کابل هم تسلیم شد. گروپهای مسلح به شهر ریختند، پلنگی پوشان بر پیکپ‌ها سوار نقاط مختلف شهر را اشغال نمودند. آنانی که از اختلافات بین مجاهدین باخبر بودند از تقسیم نقاط مختلف شهر بین شان صحبت کرده از وقوع حتمی جنگ بین تنظیم ها بحث میکردند
.
.
بعد ازظهر، هنوز به جاده نرسیده بودیم که فیرهایی در اطراف وزارت داخله آغاز شد. مردم بسوی خانه های خود فرار میکردند، ماهم کراچی خود را دور داده بخانه برگشتیم. از اولین کوچه عبور نکرده بودیم که انفجار شدیدی آسمایی را تکان داد و بعد جنگی آغاز شد که کابل را در انفجار و آتش فرو برد
.
.
ما همه به زیرزمینی پناه بردیم و یک هفته نتوانستیم قدم بیرون بگذاریم، خواهر کوچکم شبهای اول سخت میگریست و تا صبح بیدار میماند. یک هفته بعد جنگ کمی سرد شد، از زیرزمینی برآمدیم. افراد مسلح درگروپهای کوچک
۳ – ۴ نفری گشت و گذار میکردند و من اولین باری بود که مجاهدین را میدیدم. یکی از هم کوچه‌ای های ما بدنبالم آمد و گفت: تصمیم دارم فامیلم را به شش درک انتقال بدهم اگر کراچی خود را آورده لباسهایم را ببری مزد خوبی برایت داده خوشحال میشوم. من که درآن بیکاری از خدا کاری میخواستم کراچی را کشیده لباسها را بار کردیم و هنوز از کوچه بیرون نشده بودیم که سه نفر مرد مسلح در برابر ما ایستاده یکی با آواز زمختی پرسید: مگر شما خبر ندارید که کوچ‌کشی ممنوع است و بیدرنگ شروع به جدا کردن چند لحاف و توشک از اشیای دیگر بار بر کراچی نمودند. صاحب خانه بنای غالمغال را گذاشت که مگر چور است و هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که قنداقی حواله‌ی گردنش کردند، مرد بیچاره چنان به زمین خورد که تا چند لحظه تکان نمیخورد و بعد کراچی‌ام را با اشیایی که برای خود جدا کرده بودند، بردند. با خود میگفتند، کراچی بسیار بدرد ما خواهد خورد.
.
من و برادرم که یگانه وسیله‌ی کار خود را از دست داده بودیم تا خانه گریسته، جریان را به مادر گفتیم واو هم بشدت گریست. شام همان روز درگیری شدیدی آغاز شد. مثلیکه تمام تنظیم ها شاه شهید را بکوبند، باران سرب و گلوله باریدن گرفت و ناگهان گلوله توپی در صحن حویلی ما فرود آمد، دود غلیظی حویلی را در خود فرو برد و هنوز روشنی انفجار گم نشده بود که آخی ازمیان ما برخاست. مادرم بااینکه خود را به روی انداخته بود، فریاد میزد: چه شد؟ بجان کی خورد؟ همه‌ی ما جواب دادیم بجز ازخواهرک کوچکم که با اصابت پارچه شکمش دریده، خون فواره میزد.
۳ شب ما توان بیرون شدن را نداشتیم. چشمهای ما خشکیده اشکی نمیریختند. شب دوم با هزار مشقت جسد خواهرکم را درچقری‌ای دفن کردیم و تا صبح آنقدر گریستیم که چشم های همه‌ی ما چون کاسه‌ی خون سرخ شده بود. بعد ها بااصابت چند راکت قبرش هم از بین رفت.

ما که از شمال بکابل آمده بودیم قوم و خویشی نداشتیم تا ما را کمک کنند لذا حیران بودیم که چه کنیم و بکجا برویم. چون چاره‌ای نبود تصمیم گرفتیم بمجردیکه جنگ کمی آرام بگیرد، کارته پروان رفته درمکتب یا مسجدی جابجا شویم. فردا صبح جنگ کمی آرام گرفت، ما به عجله بطرف شهر درحرکت شدیم. فیرهای هوایی از فراز ما عبور میکردند. ما تمام دارو ندار خود را رها کرده بامقدار کمی از وسایل ضروری‌ایکه برداشته بودیم به پل محمودخان رسیدیم که ناگهان جنگ ازسرگرفته شدو و درگیر ی سنگینی آغاز گردید، مرمی های بسیاری به دور و بر ما اصابت میکردند. اشیا را رها کرده در جویچه ها پروت کردیم که راکتی درچند قدمی ما اصابت کرد، چند لحظه در دود و گرد ناپدید شدیم، وقتی هوا روشن شد، مادرم را دیدم که در میان خون غرق شده بیحرکت افتاده است. من فریاد کنان خود را به او رساندم، بیچاره مادر، یک پایش قطع شده بود، موتری سررسید، به عجله او را به شفاخانه رساندم، خونریزی‌ا ش را بند کرده، بعد از سه شبانه روز بهوش آمد و بدنبال خواهر و برادرم میگریست و جیغ میزد. روزهاییکه جنگ کمی آرام میگرفت من ازشفاخانه برآمده آنان را میپالیدم ولی نشانی نمی‌یافتم. مادرم بعد از بیست روز شفا یافته با یک پای او را بدوش گرفته از شفاخانه خارج شدم. مادرم را به کارته پروان رسانده در مسجدی ماندم و خودم روز ها بدنبال خواهر و برادرم سرگردان بودم که بالاخره بعد از دو ماه هر دو را در سرای خواجه یافتم. اینکه آندو چطور به آنجا رسیده بودند، داستان غم انگیز دیگرى دارد.
۴ نفر خانواده ما چون کولی های خانه بدوش مکتب و مسجدی نبود که نگشته باشیم، نه جایی برای نشستن داشتیم نه نانی برای خوردن.

تا ابد اعذاب وجدان میکشم

تا ابد اعذاب وجدان میکشم


در سال
۱۳۶۲ خانه و چند دکان خود را در جاده رها کرده پشاور رفتیم. تلاش های کاکایم بخاطر سرپرستی خانه و دکانها بی نتیجه مانده بپدرم نوشت: تمام جایداد را «خاد» غصب کرده، زور ما بدولت نمی رسد. اگر جنجال کنم مرا بجرم رابطه با اشرار دستگیر می کند و ما دیگر بدنبال خانه و دکان نگشتیم.

در پشاور، پدرم منشی یک تاجر پاکستانی شد و زندگی ۶ سر عیال را به سختی می چلاند. پشاور محل حاکمیت حزب اسلامی بود، تنظیم های دیگر چندان صلاحیتی در آنجا نداشتند. مرا یکی از هم کورسی هایم به حزب اسلامی جذب کرد، پدرم از این بابت چندان راضی نبود. در جلساتی که گهگاه در لیسه سیدجمال الدین گذاشته می شد شرکت می کردم، نشریه شهادت و دیگر نشرات حزب نیز از طریق همان دوست برایم می رسید. ۲ – ۳ بار هم شمشتو رفتم. عموماً در جلسات از شهادت و آخرت صحبت می شد. تنظیم های دیگر را غیر جدی و تاحدی غیر اسلامی می دانستند. غصب قدرت سیاسی جداً برای شان مطرح بود.

از سال ۱۳۶۶ به بعد وظایفی برایم داده می شد و آن اکثراً تعقیب افرادی بود که تازه به پشاور مهاجر می شدند در جلساتی که هر پانزده روز یکبار همان دوست هم کورسی ام دایر می کرد، شیوه های تعقیب، خبرگیری و خبر رسانی را توضیح می داد. آهسته آهسته دانستم که در بخش اطلاعات حزب تنظیم شده ام.

در جریان جنگ جلال آباد چند شبی داخل آمدم، کارم با عده ای در پشت خط جنگ رسیدگی به امور لوژستیکی بود و بعد تا سقوط دولت نجیب دیگر از مرز نگذشتم.

 شش ماه از درگیری های خونین تنظیمی در کابل گذشته بود، حزب در چهارآسیاب مستقر و کابل را راکت باران میکرد در جلساتی که با تعداد بیشتری شرکت می کردیم، عامل درگیری ها مسعود معرفی می شد که با ملیشیای دوستم وحدت کرده بود و ما با توضیحات مسوول خود شدیداً احساساتی شده  حزب را کاملاً بر حق می دانستیم.

شبی مسوولم (همان دوست هم کورسی ام) بخانه آمد و گفت پس فردا رفتنی کابل هستیم، باید آمادگی های لازم را گرفته و ادامه داد: با یک گروپ جمعیت رونده ی کابل می شویم. سرگروپ ما که ظاهراً جمعیتی است اصلاً حزبی می باشد توجه کنی ما را کسی نشناسد.

اشتیاق عجیبی در من موج میزد زیرا دهسال بعد زادگاهم ، کابل را می دیدم. ما جمعاً‌پانزده نفر بودیم. بعداً‌معلوم شد که هرپانزده نفر نفوذی حزب می باشند. شب اول را در اتاقی کنار وزارت دفاع سپری کرده، فردا بعد از چند رفت و آمد قومندان گروپ به داخل وزارت، گفته شد که در مکروریان کهنه برای ما پوسته ای داده اند.

با استقرار در پوسته،  سرگروپ جلسه ای دایر کرد بعد از معرفی کامل افراد توضیح داد که وظیفه ما گزارش محل راکت ها و تعیین محل استقرار و فعالیت قومندانان شورای نظار به یکی از پوسته های ارتباطی حزب اسلامی با رمز خاصی می باشد.

سرگروپ و دوست هم کورسیام روزانه با عدهای از افراد وفادار خود به بهانه های مختلف از پوسته برآمده در وزیر اکبرخان، مکروریان و شهرنو گشت و گذار کرده محل هایی را مشخص مینمودند و با مخابره کردن لحظهی بعد همان منطقه کوبیده میشد. شبانه این افراد برآمده تا ناوقت ها با پول و اشیای قیمتی بر میگشتند که معلوم میشد مناطقی را چور میکردند. آهسته آهسته دلالان و خریدارانی پیدا کردند که این اجناس را میخریدند و پول نقد کرده بین ما تقسیم میشد. من بعد از چند هفته صاحب چند هزار دالر شدم.

یکروز عصر جیپ قومندانی از شورای نظار بسوی پل مکروریان در حرکت بود، یکی از افراد پوسته فوراً مخابره کرد و لحظهی بعد باران راکت باریدن گرفت. آنوقت جیب گذشته بود. وقتی آتش و انفجار خاموش شد من ۳۷ نفر از جمله ۴ زن را دیدم که به روی سرک تکه تکه افتاده بودند. آن شب تا صبح نخوابیدم.

چون مردان بیشتر مجبور به گشت و گذار بودند تلفات شان نسبت به زنان بیشتر بود. بخصوص در جریان جنگهای آنی و مغلوبه که کابل از چارسمت کوبیده میشد تلفات روی جاده های فوق العاده بالا  میرفت  و بدینصورت هر روز دهها یتیم و بیوه به خیل پدر مردگان افزوده می گشتند. قحطی بیداد میکرد. زن های جوان و تحصیلکرده به پوسته ها آمده گدایی میکردند. بسیاری پوسته ها به فساد آلوده شده بودند. افراد پوسته ما بعد از ۲۰ روز استقرار با چندین زن محشور گشتند. آهسته آهسته رقصاندن زنان آغاز گشت، حداقل هفته یک بار در بلاک که فقط پوسته ما قرار داشت، چنین جشنی برپا میگشت. همگی ما آرام آرام با وضع جدید خو میگرفتیم دیگر صحبتی از شهادت و آخرت بمیان نمیآمد.

من روزها بدنبال فامیل کاکایم سرگردان بودم. خانه و دکانهای ما ویران شده بودند. روزی از پل باغ عمومی میگذشتم که زن یکی از خویشاوندان خود را دیدم کنار پل ایستاده، گدایی میکرد. من بهت زده شدم، بیچاره در چادر کلان پیچیده و دستش به عابران دراز بود. او که معلم سابقه داری بود شوهر و پسر کلانش با اصابت مرمی توپ شهید شده بودند و از دیدن من خون در تنش خشکید و بعد به سختی گریست. از فامیل کاکایم پرسیدم، با اضطراب نشانی شانرا در نزدیک سرای شمالی داد. در درونم توفانی بپا شد، نفهمیدم چطور راه مکروریان را طی کردم. آن شب تا صبح بیدار ماندم. سه روز جنگ آنقدر شدید شد که کابل در میان آتش و خاکستر ناپدید گشت. جناحهای مختلف پهلوی همدیگر را می کوفتند. روز چهارم بعد از پرس و پال بسیاری زن کاکایم را با پسر کوچکش در اتاق محقری یافتم. آنقدر تکیده به نظر می خورد که گویی بپایان عمر رسیده است. کاکایم با پسر بزرگش (۱۲ سال داشت) با انفجار راکتی در منزل شان تکه تکه شده، در ضمن مال و منالش تماماً خاکستر شده بود. زن کاکایم در حالیکه باهای های می گریست تمام دربدری ها و خانه بدوشی های خود را قصه کرد. وقتی از دختر جوانش نرگس پرسیدم  رنگش چون گچ سفید شد، سرش را بدیوار کوبیدن گرفت (دو سال قبل طی نامهای کاکایم  نرگس را بمن داده بود و من هم قبول کرده بودم) من با تحکم تکرار کردم، نرگس کجاست؟ در حالیکه بدنش میلرزید با لکنت گفت: هر صبح به گدایی می برآید، گاهی شب نمیآید، من تا عصر ساکت و بیخود بدیوار تکیه کرده آشوبی در دماغم بدمستی میکرد.

هوا تاریک شده بود که نرگس با چادری پاره پارهای رسید. مرا نشناخت. هرچه نزدیکتر میشد خیره تر بمن میدید. مادر با آواز گرفته ای صدا زد: نرگس! پسر کاکایت از پشاور آمده، او به زمین خورد و غش کرد و ناوقت های شب بهوش آمد. فردا تا عصر قصهی ویرانی کابل را بیان می کردند، من تا صبح گریستم.

فردا شب پوسته رفتم یکماه رخصتی گرفتم. گفتم فامیل کاکایم را پشاور رسانده بر میگردم. تا پشاور در افکار و جنایاتی که مرتکب شده بودم غوطه میخوردم و ناخود آگاه در ذهنم تکرار میشد، باید تا ابد عذاب وجدان بکشم.

برایم گفته بودند اگر از اطلاعات حزب برآیی حتماً نابود می شوی  لذا با نرگس عروسی کرده (چون امثال من او را به چنان سرنوشتی انداخته بود، ملامتیای نداشت) به ایران رفته از آنجا به خارج گریختم.