کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

مکتب و مسجدى نبود که نگشته باشیم

مکتب و مسجدى نبود که نگشته باشیم

یکسال  قبل ا ز مکتب فارغ شده بودم. تلاش هایم بخاطر کاریابی بجایی نرسید. گفته میشد تا حزبی نباشی ممکن نیست مقرر شوی. پدرم دو سال قبل در گذشته بود، من و برادر کوچکم کراچی کشی کرده، زندگی بخور نمیر خانواده را میچرخاندیم. خواهرانم صنف ۱۱ و ۳ مکتب بودند.
    .
فامیل ما یک خانواده غیرسیاسی بود. مادرم همیشه میگفت: بکار کسی کار نداشته باشید. اواخر ماه حمل همه‌ی ما دراضطراب بودیم، زیرا باید به عسکری میرفتم، درآنصورت فامیل نان آورخود را از دست میداد.
رادیو ها از آمدن مجاهدین خبرمیدادند وکابل در انتظار توام با تشویش بسر میبرد. من خوشحال بودم زیرا حداقل ازعسکری خلاص میشدم
.

خانه‌ی محقری در شاه شهید از پدر برای ما میراث مانده در آن زندگی میکردیم. ولایات یکی بعد از دیگری سقوط میکردند و بالاخره کابل هم تسلیم شد. گروپهای مسلح به شهر ریختند، پلنگی پوشان بر پیکپ‌ها سوار نقاط مختلف شهر را اشغال نمودند. آنانی که از اختلافات بین مجاهدین باخبر بودند از تقسیم نقاط مختلف شهر بین شان صحبت کرده از وقوع حتمی جنگ بین تنظیم ها بحث میکردند
.
.
بعد ازظهر، هنوز به جاده نرسیده بودیم که فیرهایی در اطراف وزارت داخله آغاز شد. مردم بسوی خانه های خود فرار میکردند، ماهم کراچی خود را دور داده بخانه برگشتیم. از اولین کوچه عبور نکرده بودیم که انفجار شدیدی آسمایی را تکان داد و بعد جنگی آغاز شد که کابل را در انفجار و آتش فرو برد
.
.
ما همه به زیرزمینی پناه بردیم و یک هفته نتوانستیم قدم بیرون بگذاریم، خواهر کوچکم شبهای اول سخت میگریست و تا صبح بیدار میماند. یک هفته بعد جنگ کمی سرد شد، از زیرزمینی برآمدیم. افراد مسلح درگروپهای کوچک
۳ – ۴ نفری گشت و گذار میکردند و من اولین باری بود که مجاهدین را میدیدم. یکی از هم کوچه‌ای های ما بدنبالم آمد و گفت: تصمیم دارم فامیلم را به شش درک انتقال بدهم اگر کراچی خود را آورده لباسهایم را ببری مزد خوبی برایت داده خوشحال میشوم. من که درآن بیکاری از خدا کاری میخواستم کراچی را کشیده لباسها را بار کردیم و هنوز از کوچه بیرون نشده بودیم که سه نفر مرد مسلح در برابر ما ایستاده یکی با آواز زمختی پرسید: مگر شما خبر ندارید که کوچ‌کشی ممنوع است و بیدرنگ شروع به جدا کردن چند لحاف و توشک از اشیای دیگر بار بر کراچی نمودند. صاحب خانه بنای غالمغال را گذاشت که مگر چور است و هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده بود که قنداقی حواله‌ی گردنش کردند، مرد بیچاره چنان به زمین خورد که تا چند لحظه تکان نمیخورد و بعد کراچی‌ام را با اشیایی که برای خود جدا کرده بودند، بردند. با خود میگفتند، کراچی بسیار بدرد ما خواهد خورد.
.
من و برادرم که یگانه وسیله‌ی کار خود را از دست داده بودیم تا خانه گریسته، جریان را به مادر گفتیم واو هم بشدت گریست. شام همان روز درگیری شدیدی آغاز شد. مثلیکه تمام تنظیم ها شاه شهید را بکوبند، باران سرب و گلوله باریدن گرفت و ناگهان گلوله توپی در صحن حویلی ما فرود آمد، دود غلیظی حویلی را در خود فرو برد و هنوز روشنی انفجار گم نشده بود که آخی ازمیان ما برخاست. مادرم بااینکه خود را به روی انداخته بود، فریاد میزد: چه شد؟ بجان کی خورد؟ همه‌ی ما جواب دادیم بجز ازخواهرک کوچکم که با اصابت پارچه شکمش دریده، خون فواره میزد.
۳ شب ما توان بیرون شدن را نداشتیم. چشمهای ما خشکیده اشکی نمیریختند. شب دوم با هزار مشقت جسد خواهرکم را درچقری‌ای دفن کردیم و تا صبح آنقدر گریستیم که چشم های همه‌ی ما چون کاسه‌ی خون سرخ شده بود. بعد ها بااصابت چند راکت قبرش هم از بین رفت.

ما که از شمال بکابل آمده بودیم قوم و خویشی نداشتیم تا ما را کمک کنند لذا حیران بودیم که چه کنیم و بکجا برویم. چون چاره‌ای نبود تصمیم گرفتیم بمجردیکه جنگ کمی آرام بگیرد، کارته پروان رفته درمکتب یا مسجدی جابجا شویم. فردا صبح جنگ کمی آرام گرفت، ما به عجله بطرف شهر درحرکت شدیم. فیرهای هوایی از فراز ما عبور میکردند. ما تمام دارو ندار خود را رها کرده بامقدار کمی از وسایل ضروری‌ایکه برداشته بودیم به پل محمودخان رسیدیم که ناگهان جنگ ازسرگرفته شدو و درگیر ی سنگینی آغاز گردید، مرمی های بسیاری به دور و بر ما اصابت میکردند. اشیا را رها کرده در جویچه ها پروت کردیم که راکتی درچند قدمی ما اصابت کرد، چند لحظه در دود و گرد ناپدید شدیم، وقتی هوا روشن شد، مادرم را دیدم که در میان خون غرق شده بیحرکت افتاده است. من فریاد کنان خود را به او رساندم، بیچاره مادر، یک پایش قطع شده بود، موتری سررسید، به عجله او را به شفاخانه رساندم، خونریزی‌ا ش را بند کرده، بعد از سه شبانه روز بهوش آمد و بدنبال خواهر و برادرم میگریست و جیغ میزد. روزهاییکه جنگ کمی آرام میگرفت من ازشفاخانه برآمده آنان را میپالیدم ولی نشانی نمی‌یافتم. مادرم بعد از بیست روز شفا یافته با یک پای او را بدوش گرفته از شفاخانه خارج شدم. مادرم را به کارته پروان رسانده در مسجدی ماندم و خودم روز ها بدنبال خواهر و برادرم سرگردان بودم که بالاخره بعد از دو ماه هر دو را در سرای خواجه یافتم. اینکه آندو چطور به آنجا رسیده بودند، داستان غم انگیز دیگرى دارد.
۴ نفر خانواده ما چون کولی های خانه بدوش مکتب و مسجدی نبود که نگشته باشیم، نه جایی برای نشستن داشتیم نه نانی برای خوردن.

نظرات 1 + ارسال نظر
آزاده سه‌شنبه 15 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ

امیدوارم اسم مستعار برای خودت گذاشته باشی مگر نه به مشکل بر می خوری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد