کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

جسد پر خون شوهرم را در آغوش گرفتم

جسد پر خون شوهرم را در آغوش گرفتم



 

مصاحبه با خانم نازنین


      در شاه شهید کابل زندگی متوسطی داشتم، تازه ازدواج کرده بودم. زلمی شوهرم با برادران نوجوانش خرج 12 تن از اعضای خانواده را تهیه میکرد. از زندگی مشترک خود راضی بودم. شوهرم درحالیکه فارغ التحصیل فاکولته تعلیم و تربیه بود، در دولت شامل کار نشده و به فلزکاری که شغل پدری اش بود علاقمندی داشت و او با برادرانش درین زمینه کمک میکرد.

      آوازه های گرمی در شهر پخش شد که نجیب تاج و تخت را مانده فرار کرده است، تعدادی می گفتند که مجاهدین غیر از کشتن، بستن و انتقامگیری کار دیگری ندارند، بعضی می گفتندنه، ((دولت اسلامی مجاهدین)) تضمین کننده امنیت و قانونیت و اسلامیت است. بهر حال اکثریت مردم در حالتی از امیدواری و یاس، دلخوشی و اضطراب بسر می بردند. اما تعداد محدودی که از سران مجاهدین، از خودخواهی ها، بدقولی ها و بی رحمی های شان آگاهی داشتند، زن و فرزندان خود را گرفته به جاهای امن تر انتقال دادند.

       شوهرم شب ها خواب نداشت بخصوص روزی که اطلاع یافت قوای دوستم در شاه شهید، تپه مرنجان و کارته نو پایگاه نظامی خود را ساخته اند، مادرش را بشدت زیر فشار گرفت که باید کابل را ترک کنند. اما مادرش قادر نبود قبول کند خانه چهل ساله اش را با آن همه مال و منالی که دانه، دانه و با هزاران زحمت جمع کرده بود و حاصل دسترنج عمری فلاکت و بدبختی اش بود، رها سازد. او میگفت: ((دختران جوان، عروس های جوان و فامیل به این بزرگی را به کجا بار کرده ببرم؟ مجاهدین با ما چه کار دارند؟ اسلام کامیاب شده، جهاد بر حق مردم کامیاب شده، حکومت را میگیرند، حکومت میکنند، به ما چه کار دارند؟))

      اما شوهرم پافشاری داشت و می گفت:

((مادر، من این ها را می شناسم. این خدانشناسان بین خود جور نمی آیند و بخاطر گرفتن قدرت دست به هر جنایتی می زنند. مادر بیا کابل را ترک کنیم.))

      ولی جنگ قدرت آغاز شده بود. آسمان کابل خون گریه میکرد، انفجار، سوختن، توته توته شدن، غبار دود، خاک و خاکستر، بوی باروت، بوی گوشت سوخته انسان، وحشت، دزدی، رهزنی، دستبرد به ناموس زنان، پسرربای، باج خواهی، مستی، تاراج و..... کابل را به وحشتکده ای تبدیل ساخته بود.

    این وضعیت مدتها ادامه داشت تا اینکه روزی آتش بس موقت اعلان شد. مجاهدین به رفع خستگی و مردم برای نفس کشیدن فرصت یافتند.

      ما بلافاصله خانه را بدون آنکه سوزنی از آن برداریم با یک جوره لباس در تن، ترک کردیم، وقتی به پشت سر نگاه کردم تمام محله ما خالی از سکنه شده بود و فقط پرده های خانه های خالی و عاری از سکنه را شمال تکان میداد. فضا بصورت وحشتناک آرام بود. اسکلیت تعمیرهای سوخته چون مرده ها قد کشیده بودند.

      از چند پوسته بدون آنکه ما را توقف دهند گذشتیم اما نگاه های غیر عادی و مالامال از هوس شیطنت و شهوت تفنگداران کافی بود بدون تیغ همه ی ما را حلال کند.

      در یکی از پوسته ها مردی با خشونت فریاد زد: ((آغابیا)) همه ایستاده شدیم. بدون صحبت به چهره یک یک ما عمیق نگاه کرد. آرام خونسرد و کوتاه گفت ((هرچه دارید بدهید)). من چله و انگشترم را داده از آنجا گذشتیم.

      موترهای پیک اپ مملو از تفنگداران با سرعت جاده ها را می شکستند. همه ی ما را وحشت فرا گرفته بود.

      تعدادی از همسایه های خود را در راه دیدیم که موهای دختران جوان شان را تراشیده و لباس بچگانه به تن کرده بود. آنان دیده و شنیده بودند که تفنگداران دختران جوان را با خود می برند.

      خلاصه همه ی ما با هزار زحمت و دلهره به قلعه فتح الله آمدیم و جابجا شدیم. دو سال و چند ماه را با جنگ های شدید سپری کردیم و با انفجار، خون و مرگ خو گرفتیم.

      20 سرطان 1373 و جوش گرمی ها بود. کار فلز کاری شوهرم که در نزدیکی خانه ما قرار داشت رونق گرفته بود. شوهرم نماز پیشین را در خانه خواند و بعد از خداحافظی با من و مادرش رهسپار دکان خود شد. فقط بعد از ده دقیقه انفجار شدیدی شیشه های نیم شکسته خانه ما را تکان داد. مادر شوهرم فریاد کشید و می گفت: ((طرف دکان بچه ها...)) پالچ و بدون چادر با موهای پریشان بطرف دکان دویدیم. فضای دکان هنوز هم غرق دود و خاکستر، بوی باروت و بوی سوخته انسان بود. مردم و دکانداران همسایه در دکان جمع شده بودند. شوهرم را از پیراهن و تنبان سفیدش شناختم که غرق خون کنار بایسکلش افتاده بود. چند بار صدایش کردم اما چشمانش را باز نکرد. جسد پر خون شوهرم را در آغوش گرفتم و فریاد می زدم اما او دیگر زنده نبود.

      مادر با بی شیمه گی و با آخرین توانش چون دیوانه ها فریاد می زد. گاه زلمی صدا میکرد، گاه زمری و گاه ذکریا. او هنوز حواسش برجا بود و رفیق 18 ساله زمری را که چون فرزند دوستش داشت، در بین دود و خاکستر و انبار انفجار می پالید و نگران مادر بی خبر و دیدنی دارش بود.

      مادر زلمی 30 ساله فرزند تازه دامادش را غرق در خون یافته بود، فرزند 28 ساله اش ذکریا را می دید که کاسه سرش بکلی متلاشی شده، دلواپس سه کودک و زن جوانش بود، پیکر توته توته شده زمری 18 ساله و رفیق و هم صنفی جوان او را که شناخته نمی شدند، آخرین مقاومت و استواری بدن را از او سلب کرده بود.

      صحنه وحشتناک انفجار و وضع دلخراش فرزندان، مادر را هیبت زده و ساکت ساخته بود. امروز هم که بیست سال از ماجرا میگذرد مادر ساکت است. اشکی برای ریختن و جز جواب سلام حرفی برای گفتن ندارد. گاهگاهی گفته های زلمی را بیاد آورده خود را ملامت و گناهکار می داند که گفته بود:

      ((مادر، من این ها را می شناسم. این خدانشناسان بین خود جور نمی آیند و بخاطر گرفتن قدرت دست به هر جنایتی می زنند. مادر، بیا کابل را ترک کنیم.))

      مادر در کابل ماند با کوله باری از رنج و اندوه و زلمی، ذکریا، زمری و دوست زمری زندگی کابل را ترک کرد با دنیای از آرزو و آرمان.

نظرات 2 + ارسال نظر
فهیم عثمانی چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:30 ق.ظ

زندگی زیباست و زیباتر از زندگی آنست که زندگی خویش را وقف ملت خویش نمایی !

jawad چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ http://jawadsarwary.blogfa.com

weblog zebae dared
mowafaq bashed

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد