کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

دو برادر رفتند و بر نگشتند

دو برادر رفتند و بر نگشتند



خانه هاى بهم پیوست و قدیمى ده افغانان بر دامنهى آسمایى، شهر کابل را در چشم ساکنان آن هر لحظه مینمایاند. درین خانه هاى کوچک که چون غرفه هاى گلى نامنظم چیده شده بودند، اکثر کابلی هاى کم در آمد و اهل حرفه زندگى میکردند و چون میراث اندر میراث به فرزندان رسیده بودند، درهر منزل بیشتر از یک فامیل زندگى داشتند.

خانهى ما، در خمیدگى جنوب قسمت بالایى کوه موقعیت داشت. پدرم سالها در سراجى دکان چرمگرى محقرى داشت و از عاید آن زندگى بخور نمیر ما مىچرخید. من از صنف 12 فارغ شده بودم. پدرم مایل نبود که به کار دولت اشتغال یابم. وقتى سرگپ میآمد کف دستهایش را رومىکرد و مىگفت: ازین طریق نان خوردن لذت دیگرى  دارد. من از طفولیت با پدرم دکان مىرفتم و کار او را خوب آموخته بودم. برادر کوچکم صنف 7، خواهر کلانم صنف 11 و خواهر کوچکم صنف 4 بود. مادرم زن بیسواد و مهربانى بود. من هیچگاه ندیده بودم که با پدرم جدل و بگومگوهاى معمول خانواده ها را داشته باشد.

خانواده ما غیرسیاسی بود. پدرم از کارهاى دولت راضى نبود و بعد از هر نماز براى روسها دعای بد میکرد، "اینها بودند که با قدم هاى شوم خود مملکت را در آتش انداختند". مادرم از پرتاب راکت بر شهر سخت هراسان میشد. وقتى صداى انفجار از هر کنجى برمیخاست او فوراً زیر لحاف شده، میلرزید و ما از ین بابت همیشه او را آزار میدادیم.

سال 67 قرار بود عسکرى بروم در حالیکه از این خدمت سخت نفرت داشتم. مادر و پدرم  نیز نگران بودند. تصمیم گرفتم با دو جوان همسایه که سالها باهم زندگى کرده بودیم، ایران بروم اما پوستهى دوراهى پغمان ما را دستگیر کرده به شهر فرستاد، دو شب زندانی شده به تشکیلات وزارت دفاع معرفى شدم. کاکایم در خیرخانه جوار خانهى افسرى زندگى مىکرد که با تلاش و کوشش این افسر توانست  مرا در دفتر بىخطرى که گاهى شبها خانه هم آمده بتوانم، عسکر ساخت. فضاى بسته عسکرى که فقط  غیر از کشت کشتار صحبت دیگرى نداشت، بشدت دلتنگم کرده، نفرتم را به دولت چند چندان ساخته بود. بالاخره روسها شکست خورده برو بروى رفتن را گرفتند، رنگ باختگى در سیماى حاکمان مشهود بود.

سه سال عسکرى را در همان دفتر سپرى کرده  یک بار هم خارج شهر اعزام نشدم. گهگاهى براى افسر تصمیم گیرنده "شیرینى" تقدیم میکردم. شبهایى که خانه میرفتم پدرم بار بار تکرار میکرد: حمزه، "براى او دیوس هرچه میخواست بده، پول از زندگى تو بهتر نیست" و به رسم معمول کف دستهایش را مینمایاند.

بعد از ختم دوره سه سالهى عسکرى بدنبال کار نگشته شغل پدر را اختیار کردم. مادرم درهر فرصتى از ازدواج با دختر کاکایم صحبت میکرد ولى من هیچگاهى موافق نبودم، چون اوضاع را بشدت خراب میدیدم و  هم سطح زندگى ما از کاکایم به شدت پایینتر بود، زیرا او با داشتن دکانى در جاده و خانهاى در خیرخانه زندگى نسبتاً مرفهاى را دست و پا کرده بود.

اعلام احتیاط و سربازگیرى ازسوى دولت  مرا بشدت آزار میداد و هرطورى بود خود را به گروپ هاى "مره تذکره ته" برابر نمیکردم و گاهى که چندین گروپ عسکر گیر به شهر میریختند من روزها از خانه بیرون نمیشدم ، دور و بر خانهى ماهم خادىاى و جود نداشت تا گزارشم را بدهد، چند بار که تلاشی  آمد همسایه ها مرا خانه به خانه تیر کردند. تصمیم گرفته بودم که به احتیاط نروم.

بهار 71 شکست محتوم دولت از هرجا شنیده میشد و مذاکرات جریان داشت. من ازین بابت بسیار خوشحال بودم که احتیاط از بین برود و من آزاد شوم. مادرم سقوط دولت را لحظه شمارى میکرد و در دل خوشحال بود که شلیک راکت بر شهر پایان گیرد.

8 ثور تحویل قدرت و شکست دولت رسماً اعلام شد. پدرم سرحال و درحالیکه تبسم ملیحى بر لب داشت، مرا صدازد: "امروز بىدغدغه  میتوانى دکان بروى، آنانیکه بدنبال تو میگشتند معلوم نیست امروز در کدام سوراخ موش پنهان خواهند شد". وضع شهر کاملاً دگرگون شده بود. اثرى از افسران و سربازان دیروز بچشم نمیخورد، گویى یکباره  به زمین فرو رفته بودند. اگرچه از چند روز به این طرف ریش مانده بودند و آمادگى میگرفتند. موتر هاى مملو از افراد مسلح بسرعت از یکطرف به سمت دیگرى عبور و مرور میکردند. مردان مسلح بالباس هاى رنگارنگ و گوناگون سوار این موتر ها بودند. در بعضى جاها بورى هاى ریگ را آورده سنگر میساختند. پدرم به آهستگى میگفت: "معلوم نیست چرا سنگر میسازند؟ این کار ها دیگر اضافى اند". من که روابط خصمانه و درگیرى هاى مجاهدین را از رادیو ها شنیده بودم، اضطراب داشتم و نمیخواستم در آن اضطراب پدرم را شریک بسازم. برایش گفتم: این کار خود شان است، ببینیم چه میشود.

اکثر دکان هاى راستهى ما بسته بودند. پدرم تعجب داشت که چرا خلیفه ها بکار خود نیامده اند. ما هنوز سامان ها را مکمل جابجا نکرده بودیم که خلیفهى روبرو بسرعت دکانش را بست و نزد ما آمد و گفت: دکان را بسته کنید، وضع خراب است. تا چند لحظهى بعد جنگ شروع خواهد شد. حزب اسلامی گلبدین و نیروهاى شمال باهم درگیر میشوند. پول نقد تانرا در دکان نگذارید و زودتر خانه بروید. دکان را بسته کرده بسرعت خود را به ده افغانان رساندیم. در شهر رفت و آمد بسیار کم بود. هرکس تلاش داشت خود را زودتر خانه برساند. شایعهى درگیرى بسرعت در سطح شهر پخش شده بود.

ظهر همانروز جنگ از وزارت داخله آغاز شد و تا نیمه هاى شب بشدت ادامه یافت. گفتند نیروهاى  ملیشهى دوستم و نظار، حزب اسلامی گلبدین را از مرکز شهر بیرون رانده اند. شفق داغ روز بعد شهر بین گروپ هاى معین مجاهدین تقسیم  و وضع کمى آرام گرفت. میگفتند سنگربندى و آمادگى میگیرند. فیرهاى پیاپى  از هرگوشه و کنار به گوش میرسید. پدرم بطرف دکان حرکت کرد هرچه تلاش کردیم تا از رفتنش جلوگیرى کنیم فایده نکرد، پیوسته میگفت: "شما نمیدانید، چیزهایى را باید بخانه بیاورم"  و تاکید داشت که "حمزه نرود"  اصرار ما فایده نکرد، بسرعت سوى سراجى روان شد.

ساعت 9 صبح جنگ بشدت آغاز شد. سنگر بندى ها تکمیل و موقعیت ها تثبیت شده بودند. از هر طرف اهداف معینى کوبیده میشد. کابل در دود و انفجار فرو رفته بود. اولین بارى بود که شهر از فراز  ده افغانان دیده نمیشد ولابد براى ما  غمانگیزترین روزى بود. رادیوها از جنگ همهگیر و طولانى خبر میدادند. ما به سنگر ضد موشکى که در زمان نجیب ساخته بودیم، پناه بردیم. مادرم دیگر از زیر لحاف  رفتن و لرزیدن خلاص شده بود و فقط خواهر کوچکم را در آغوش سخت میفشرد و پیوسته میگریست که پدرت برنگشت. تا شب چشم ما به دروازه بود ولى او نیامد. هفت شبانه روز جنگ بشدت ادامه داشت و از شمال و شرق  به جنوب و غرب کابل کشاند شده بود و ما در 24 ساعت  یکبار نان میخوردیم.

بعد از یک هفته، آتش بس یکروزه اعلام شد. قسمت اعظمى از جنوب شهر ویران شده بود و وقتى هوا کمی صاف شد بسیارى قسمت هاى کابل که سوخته بودند سیاه  به نظر میرسیدند. دیوار هاى زیادى در ده افغانان چپه و کوچه ها بند شده بودند. تعدادى از همسایه ها فرار کرده بودند و باقیمانده با رنگهاى پریده  و بىخواب از پشت ویرانه ها سر مىکشیدند و احوال یکدیگر را میپرسیدند. من به سراجى رفتم، هیچ چیز بجاى خود نبود، بسیارى دکان ها در مسیر راه باز شده و اموال آن بغارت رفته بودند. دکان هاى راستهى ما کاملاً در آتش سوخته بودند، فقط توانستم  موقعیت دکان خود را پیدا کنم.  بدنبال پدرم هر جا سرکشیدم و از پوسته هاى نو تشکیل سراغ گرفتم. مردان مسلح که در پشت مسلسل هاى سنگین نشسته بودند از سوال من تعجب کرده، بلافاصله جواب میدادند: تو دیوانه شدهاى در اینهمه آتش و انفجار ما از پدر تو چه خبر داریم، چرا ماندى که بیرون شود، مگر کور بودى و جنگ را ندیدى؟

 مادر و خواهرانم شب و روز اشک میریختند و ما دیگر  مردهى پدر را هم نیافتیم و این دردناک ترین رنجى بود که به دل میکشیدیم. بعد از یک آتش بس کوتاه، عصر همانروز جنگ دوباره آغاز شد، موشکهاى جنوب به ده افغانان سقوط میکردند، یکبار قسمتى از خانهى ما آتش گرفت. در جاده مقابل وزارت معارف (محمد جانخان وات) در اثر فیر پیاپى موشک ها صدها نفر جان باختند، من بعد از آرام شدن فیرها جسد 74 نفر را با چند جوان دیگر به موتر ها بار کردم و تا حال نمیدانم که موترها اجساد را کجا بردند. پدرم را نیز چنین موتر هایى شاید برده بودند که ما قادر به پیدا کردن جسد او  نشدیم، بستگان این اجساد نیز هرگز به آنان دست پیدا نخواهند کرد.

ما دو ماه در ده افغانان ماندیم، هر روز تعداد همسایه هاى ما کمتر میشد. تصمیم گرفتیم هرطورى شده خیرخانه برویم ولى از کاکایم خبر نداشتیم که جایى فرار کرده و یا هنوز در همانجا میباشد. از اینکه درین دو ماه  از ما خبر نگرفته بود متعجب بودیم.

صبح هنوز هوا روشن نشده بود که به جمع و جور کردن اشیاى سردستى جهت انتقال دادن به خیرخانه پرداختیم. مادرم ازینکه خانهاش را رها میکرد سخت میگریست و در گوشهاى مات و مبهوت نشسته بود. فیرهایى از بالاى سر ما میگذشتند و بر قلهى آسمایى گرد و خاک را به هوا پرتاب مینمودند. من هله هله داشتم. برادرم بار بیشترى را بسته بود و هى مىگفت اگر خدا کرد کدام کراچىاى به گیر ما آمد، کرایه خواهیم کرد. من تاکید داشتم یکجا نرویم. جنگ در غرب کابل بین نیروهاى سیاف و مزارى بشدت جریان داشت ولى در شرق کمى سردتر شده بود. توپ هایى که از دامنهى پغمان فیر میشدند به گذرگاه و اطراف آن اصابت میکردند. گوش هاى ما به صدا و انفجار عادت کرده بودند حتى مادرم هم دیگر نمىلرزید و زیر لحاف نمیشد.

برادرم با بار سنگینش  قدم چین از کوه پایین میشد و ما از بالا بدنبال او روان بودیم. مادرم پیوسته بسمالله بسمالله میگفت و هنوز نیمى از راه را تا سرک عمومی نه پیموده بودیم که انفجارى برادرم را در خود پیچاند و ما خود را به زمین انداختیم. بعد از چند لحظه هوا کمى روشن شد، من به عجله و جیغ زنان به جلو دویدم، اثرى از برادرم را نیافتم، مادرم ضعف کرده بود و خواهرانم بیمهابا جیغ میزدند. من بالاى سنگى نشسته حیران جاى مرگ برادرم را میدیدم که اثرى از او دیده نمیشد. رهگذرى که به پایین میدوید با چند فریاد مرا متوجه ساخت که بجاى امنى پناه ببرم. فیرها قسمت بالایى کوه را میکوبیدند و خاک را  بر ده افغانان ویران شده پهن مینمودند.

ما دیگر به خانه برنگشتیم دست مادرم را گرفته بطرف سرک دویدیم. اثرى از موتر  و کراچى دیده نمیشد. عصر خود را به خیرخانه رساندیم. ماتمى در آنجا همه را بخون نشانده بود. کاکایم دو روز قبل جاده رفته تا دکانش را خبر بگیرد اما برنگشته بود و دیگر برنگشت. ما روز ها مینشستیم و قصه هاى پدر و کاکایم را تکرار کرده میگریستیم که چگونه بىقبر و مزارى گم شدند. نه فاتحهاى برایشان گرفته شد و نه چگونگى مرگ شان را فهمیدیم. هى میگفتیم دو برادر رفتند و برنگشتند.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد