کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

فاتحه مرا گرفته بودند…

فاتحه مرا گرفته بودند…



از پنجشیر هستم و سالهاست که در کابل زندگی دارم. با آمدن تنظیم ها وضع دکان ما در مندوی کاملآ بهم خورد. سال 73 بود و روزی می رفتیم به دکان خود در مندوی. با سه نفر دیگر تکسی ای کرایه کردیم. تکسی ران پیشنهاد کرد که اگر از راه تایمنی برویم زودتر می رسیم. همه پذیرفتیم. در نزدیکی تایمنی از طرف افراد حزب وحدت تلاشی شدیم. مرا بدلیل اینکه پنجشیری هستم از موتر پایین کرده و دیگران را رخصت نمودند. خیلی ترسیده بودم. جرم خود را هم نمی دانستم. به حویلی ای در همان نزدیکی ها انتقال یافتم. بلا فاصله لت و کوب و شکنجه شروع شد، به حدی که از هوش رفتم. وعتی به هوش آمدم گفتم چرا مرا اینجا آورده اید، فامیلم خبر ندارد و ..... همه بالایم خندیدند، گفتند به تو ضرورت داریم، شکار ما هستی و دشنام های پوچ کوچگی.
چند ساعت بعد مرا پیچکاری کردند و از هوش رفتم. وقتی دوباره به حال شدم، فهمیدم به کارته سه مرا انتقال داده اند و از آن جا به دشت برچی در خانه ای بنام "کوتی گانی" که قبلآ گدام یک تاجر هندو بود، جابجا کردند. این خانه را به زندان تبدیل نموده بودند. وقتی مرا تسلیم می دادند، گفتند اینرا برای تبادله اسیران آورده ایم. آن جا حدود 400 نفر دیگر هم زندانی بودند. تعدادی از شورای نظار، تعدادی بی گناه مثل خودم و تعدادی هم از افراد متمرد تنظیم شان.
چند نفر از افراد خو شان را پیش چشمان ما اعدام کردند تا به ما بفهمانند که کار غلطی نکنیم. روزها سپری می شد و زا بیرون زندان اطلاعی نداشتیم که چه می گذرد. فقط صدای فیر را می شنیدیم. دلم بسیار گرفته بود و به فامیل خود زیاد فکر می کردم.
بعد از مدتی تعدادی از ما را بخاطر کندن بلنداژ و خندق به دهمزنگ عقب خانه فرهنگ شوروی آوردند. ما را به چند گروپ تقسیم کردند. فشار کار بیش از حد بود و اگر اندکی سستی می کردیم جزا می دیدیم و جیره ناچیز نان را بر ما قطع می کردند.
روزی دستور آمد که هرکس برای خود یک یک اتاق بدون کلکین بسازد. بعد فهمیدیم که برای خود زندان آباد می کنیم. زندان ما ساخته شد. چند ما گذشت. بعد دوباره به زندان اولی به "کوته گانی" انتقال یافتیم. بعد از آن به قطعه اسکارت برده شدیم و دوباره کار شاقه ما شروع گردید.
روزی جنگ بین حزب وحدت و حرکت شروع شد، اسیران همه در آتش دو طرف قرار گرفتند که را فرار نداشتند. هیچ کس فکر نمی کرد زنده بماند. چند کشته و زخمی دادیم و جنگ هم اندکی آرام شد.
حزب وحدت 160 نفر از افراد حرکت را اسیر گرفته بودند و به "کوتی گانی" انتقال دادند. اسیران تازه همه می ترسیدند و می گفتند ما را امشب می کشند.
حوت سال 73 بود که صدای فیر سلاح ثقیل را شنیدیم. یک روز آمدند و هما 160 نفر اسیر حزب حرکت را با خود بردند با ده نفر از شورای نظار. همه ای ما بی اندازه وارخطا بودیم و فکر میکردیم آخرین روزهای زندگی ماست.
روزی از زندانبان خود پرسیدمف برادر چه گپ است؟ گفت یک گروپ نو بنام طالب ها پیدا شده و ما هم با آنان متحد شده ایم. این گروپ به دروازه های کابل رسیده اند. فردای آن متوجه شدیم که از محافظین ما فقط 3 نفر مانده و آنان هم سراسیمه هستند و هر لحظه می آیند و می گویند شما را می کشیم. ما عذر می کردیم که این کار را نکنید. آنان گفتند درست است ولی یک شرط داریم که دروازه زندان با باید بشکنیم و ما هم با شما یکجا فرار می کنیم، هر کس اگر از شما پرسید که ما کی هستیم، بگویید از جمله اسیران حزب وحدت می باشیم. همه قبول کردند. دروازه شکستانده شد و همه فرار کردیم. به چهار آسیاب ساحه طالبان رسیدیم و هر کس هر طرف پراکنده شد. توسط موتر خو را به ده افغاننان رساندم و با سر و وضع بسیار بد که نزدیک بود زیر تایر تکسی شوم. دریور سر خود را از موتر کشید و دشنام رکیکی برایم داد و دیوانه خطابم کرد. براستی که سر و وضع دیوانه ها را دشتم.
با تکس ای که صحبت کردم و گفتم پول ندارمف مرا تا حصه سوم خیرخانه برسان، آنجا پولت را می پردازم. قبول کرد و طرف خانه حرکت کردم. خیالات عجیب و غریب مرا فر گرفته بود که به دهن کوچه خود رسیدم. از پاهای لچ خود می شرمیدم. درواره خانه را تک تک کردم، برادر زاده ام بر آمد. وقتی مرا دید چیغ زد. همه دویدند. مادر سر سفیدم خود را به من رساند. با هیجان و اضطراب مرا در بغل گرفت. از گریه مانده بود، تمام بدنش می لرزید. باور نداشت من زنده باشم زیرا مدتها قبل مراسم فاتحه مرا گرفته بودند. تکسی ران هم به تلخی می گریست و بدون گرفتن پول ما را ترک نمود. فضای ماتم و خوشی در خانه ما حکمفرما بود.

از گدایی ننگ دارم، ولی بسوزند

از گدایی ننگ دارم، ولی بسوزند "رهبران" ما.....



حزب وحدت در جنوب دریای پغمان و اتحاد این طرف دریا قرارگاه گرفتند و گلوله های هر دو جانب به خانه های مردم اصابت می کرد که در قبال خود تخریب خانه ها، زخمی و کشته بجا داشت و مردم شروع کردند به تخلیه منطقه. ولی پوسته های مسلح اتحاد مانع مردم می شدند مخصوصآ شخصی بنام علاقه دار در کنار سرک عمومی کوته سنگی نزدیک تانک تیل دیوانبیگی پوسته داشت که روزانه خانه های مردم را تخریب، چوب دستک، کلکین و دروازه های آنها را در محضر عام می برد. چون مردم بی دفاع بودند هیچ نوع مقاومت صورت نمی گرفت تا اینکه درین جدال پسر خردم که وحیدالله نام داشت و مانع دزدی اموال خانه من می شد، کشته شد. من که دو پسر جوان خود را از دست دادم، (پسر کلانم را جانیان جهادی در 1469 از خانه برده و در جای نامعلومی کشتند) زندگی برایم مفهوم نداشت. زنم می گفت که ما هم بای کشته شویم، تصمیم رفتن به جای دیگر را نداشت. چون در محاصره بودیم برای خوردن و سوزاندن چیزی نداشتیم و از همه بدتر، افراد پوسته هم نان می خواستند که باید برای شان داد در غیر آن بنام کمونیست هر چه دلشان می خواست انجام می دادند و دهها بی ناموسی صورت می گرفت. ناگزیر پنهانی بدون برداشتن کوچکترین چیزی از خانه با خانمم و بچه سومی به طرف دو راهی پغمان در حرکت شدیم. بالای ما باران گلوله می بارید که در بین راه خانمم زخمی شده و به بسیار مشکل خود را به پوسته علاقه دار رسانیده از آنان کمک خواستیم ولی افراد پوسته به جای کمک به تلاشی جیب های ما پرداختند. بعد از عالمی عذر و زاری به طرف کمپنی روان شدیم و چون پول تداوی را نداشتیم زخم خانمم چرکین شد. ما دیگر همه چیز خود را از دست داده بودیم.