کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

پارچه توپ کاسه سر کارگر را بر داشت

پارچه توپ کاسه سر کارگر را بر داشت


ماه ثور شروع شده بود، رفت و آمد هاى دپلماتیک در هشتم ماه رسماً قدرت را به مجاهدین سپرد. افراد مسلح از شروع سال براى ورود به پایتخت آمادگى گرفته بودند و چون  مور و ملخ ب
ه کابل ریختند. فرداى آن روز، ابتدا جنگ در اطراف وزارت داخله شروع شد و به سرعت تمام شهر را در برگرفت. تا یکهفته کابل بین تنظیم هاى درگیر تقسیم شد. رفت و آمد از یک نقطه به نقطهى دیگر شهر مشکل گردید.

میراجان که کار گر عادى ترمیم خانه مرکزى در پلچرخی بود، مثل صدها کارگر دیگر بیکار شد و در خانه محصور گشت. او را دوستانش کارگر خطاب مىکردند. وى با پنج طفل، زن و مادرش در مکرویان سوم زندگى بخور نمیرى داشت.

جنگ هر روز شدت بیشترى مىیافت، آنانیکه توان خارج شدن از کابل را داشتند بجا هاى امنى در اطراف گریختند، اما کارگر که ثمرهى عمر او همان خانه بود، حاضر

نمیىشد آن را رها کرده بگریزد. وقتى از سوى فامیل زیر فشار ترک کردن مکروریان قرار مىگرفت، بسیار عادى مىگفت: درینجا نه وزیر و وکیلى زندگى مىکند نه کدام دفتر و دیوانى وجود دارد، ماهم مردم بیطرف و بىغرضى هستیم، چرا اینجا را رها کنیم و از همه مهمتر کجا برویم، تمام کابل زیر راکت قرار دارد.

مردمیکه در مکروریان زندگى داشتند مثل سایر نقاط شهر زیرزمینى و سنگرى نداشتند، لذا با شروع جنگ به حمام و دهلیز پناه  مىبردند. هنوز چند روزى از جنگ سپرى نشده بود که اصابت راکتى به منزل پایین اپارتمان کارگر که صاحب آن چند روز قبل گریخته و هست و بود خود را در خانه گذاشته بود، آتش سوزى سنگینى را بوجود آورد. افرادى که در بلاک مانده بودند به خاموش کردن آتش اقدام کردند. کارگر هر طرف مىدوید و با آوردن سطل هاى آب دیگران را بکار فرو نشاندن آتش تشویق مىنمود، جنگ بشدت دوام داشت و تمام کابل در آتش و انفجار مىسوخت. یکباره انفجار دیگرى با اصابت گلولهى توپ در اپارتمانى که مىسوخت تمام بلاک را لرزاند و اصابت پارچهاى برفرق کارگر نیمى از کاسهى سرش را برداشت و پهلوى آتش میان فواره هاى خون به آرامى جان داد.

جسد او را به دهلیز بالا برده زن، مادر و بچه هایش فریاد مىکشیدند و خود را بالاى جسد کارگر مىانداختند. اما در آن لحظه که شاید دهها تن دیگر هم جان داده باشند، این آوازها نه به گوش کسى مىرسید نه کسى را  یاراى حرکت بود تا آمده آنها را تسلى دهد. دو گروپ مسلح در حوالى مکروریان بدو طرف دریا درگیر شده بودند و تا یکهفته با تمام وسایل جنگى یکدیگر را مىکوفتند.

برادر و چند نفر همسایه کارگر دو شب بعد در زیر گلوله و آتش جسد او را بخاک سپردند. اما در مکروریان دیگر نه در و دروازهاى مانده بود نه بلاکى که سوراخ سوراخ نشده باشد. در همان دو روز اول جنگ اکثر مردم رو به فرار نهاده، ظاهراً به جاهاى امنى پناه بردند. زندگى هزاران فامیل که عمرى براى ساختن خانه هاى شان تلاش کرده بودند در دو روز با کش کردن چند ماشه دود و خاکستر شد.

زن و فرزندان بىپدر کارگر هم بىآنکه چیزى را انتقال داده بتوانند به دارالامان گریختند و در خانهى محقرى که از پدر کارگر به ارث مانده بود جابجا شدند.

مادر کارگر که زن مسنى بود بعنوان بزرگ خانواده تکیه گاهى براى نواسه ها به حساب مىآمد، وقتى جنگ شروع مىشد و آواز هاى مهیب انفجار، کابل را مىلرزاندند، نواسه ها بدور مادر کلان جمع شده خود را به او مىچسباندند. دارالامان در مجموع به مخروبهاى مبدل شده بود، خانه هاى مردم، دفاتر دولتى بشمول قصر تماماً چپاول شده حتى آهن پاره ها  را نیز برده بودند، لذا گشت و گذار افراد مسلح در آن ساحه فوقالعاده کم شده بود، فقط از سنگرهاى بالاى کوه، مرکز شهر را مىزدند و متقابلاً  از کوه تلویزیون سنگرهاى آنجا زیر آتش قرار مىگرفتند.

خانم کاگر که سرپرست فامیل شده بود با اندک آرامش خود را به دکان هاى مندوى رسانده و مقدارى مواد غذایى بدست مىآورد. برادران کارگر هم تا حد توان به خانوادهى برادر کمک مىکردند.

یکى از روز هایى که آتش بس 24 ساعته  اعلام شد، مردم فرصتى پیدا کردند تا آب و مواد غذایى پیدا کرده براى جنگ بعدى آماده شوند. خانم کارگر که کوچکترین طفل دخترش را به همراه داشت با خواهر کارگر سوار موتر شده بطرف شهر در حرکت شدند. موتر با چقرى هایى که در جاده ایجاد شده بود به کندى حرکت مىکرد. با آنکه آتش بس اعلام شده بود، مردم فوق العاده مضطرب بوده هر لحظه صدا مىشد: استاد کمى سریعتر حرکت کن این آتش بس ها هیچ اعتبار ندارند، هر دقیقه امکان شروع شدن دوبارهى جنگ است. با این التماس هاى پیاپى سوارى ها، موتر از سه راهى دهمزنگ بطرف شهر دور خورد و هنوز به سرعت عادى نرسیده بود که چند ضربهى سلاح ثقیل از سنگرهاى بالاى کوه تلویزیون موتر را سوراخ سوراخ کرد. فریاد هاى نامفهومى در موتر پیچید و موتروان به وارخطایى موتر را توقف داد. از دروازه هاى موتر خون مىچکید گویى چندین گوسفند را قربانى کرده اند. یک مرمى به گردهى خانم کارگر اصابت کرد که از طرف دیگرش خارج شد و پارچهاى هم به دست دخترک خواهر کارگر خورد و طفلک هر لحظه غش مىکرد. خانم کارگر را به شفاخانه صلیب سرخ در کارته سه رساندند. خواهر کارگر با تمام قوا تلاش داشت زن برادر را از مرگ نجات بدهد و با دادن چند بار خون در همانروز بیهوش در گوشهاى افتاده بود. فرداى آن روز خانم کارگر جان داد و پنج طفلش را به مادر کلان پیرشان سپرد. وقتى خبر مرگ خانم کارگر به مادر کلان رسید. بیچاره بىحرکت و در گوشهاى مات و مبهوت ماند، عصر آن روز شهید را بخاک سپردند. پنج طفلش آنقدر گریسته بودند که دیگر اشکى هم به داد شان نمىرسید. مادر کلان تا پنج روز دیگر نه چیزى خورد و نه چیزى گفت و صبح روز پنجم زندگى را وداع کرد. اطفال کارگر  بىدادرسى در خانهى دارالامان مانده دو خواهر کارگر بین خود نوبت کرده روز یکى مى آمد و اطفالش را سرپرستى مىکرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد