کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کشته شدن مادرم

کشته شدن مادرم


نمیدانم طی 4 سال 71 تا 75 مردم چگونه زندگی کردند و چگونه زنده ماندند. هر چند کودکی بیش نبودم ولی از هشت، نه سالگی دهشت، ویرانی، گرسنگی، بی سرپناهی و بی کسی را تجربه کردم.
وقتی مجاهدین آمدند، مادرم و پدرم بسیار خوش بودند و می گفتند وطن ما دیگر آزاد شده و حالا هم که آن "آزادی" در ذهنم خطور می کند، تکان می خورم.
اوج جنگ های کابل فرا رسید. ما در منطقه دهمزنگ زندگی می کردیم. چون وضع بشدت خراب شد، مادر و پدرم فیصله کردند به خانه مامایم در خیرخانه برویم. چند روز معطل شدیم تا خسران مامایم به پاکستان بروند و بعدآ ما کوچ کنیم.
وسایل خانه را مادرم آهسته آهسته جمع می کرد و ما همه در یک اتاق زندگی می کردیم. پدرم معلم بود ولی کراچی رانی می کرد. ماهها بود که گوشت، میوه، برنج و ترکاری را ندیده بودیم. پدرم اکثرآ نان نمی خورد. او می گفت که در شهر صحنه های و وضعیت هایی را دیده که گلویش بسته می شد.
معمولآ وقتی مادرم از دهلیز بیرون می شد ما هم همه دنبالش می رفتیم. اینبار مادرم به اتاق آمد و به همه گفت که هیچکس از اتاق بیرون نشودف من می روم و از چاه یک سطل آب برای شستن دست و روی پدرت می آورم و زود پس می آیم. مادرم رفت، یکبار فهمیدم که آب آورد و دوباره رفت. من نزدیک کلکین رفتم بیرون را می دیدم. مادرم از چاه آب می کشید که چشمش بمن افتاد و گفت: برو، پشت کلکین استاد نشو. دهلچه چاه بیرون شده بود و مادرم می خواست آن را به سطل بیاندازد که ناگهان صدای خوفناکی به گوش رسید. خانه ما لرزید. من در اتاق بودم نزدیک کلکین آمدم دیدم مادرم نیست. اول صد در صد فکر کردم مادرم بخانه آمده، بعد از چند دقیقه درواره را باز کردم دیدم کسی نیست. صدا کردم مادر، مادر و آهسته آهسته بطرف بیرون رفتم که در راهرو حویلی اول چشمم به چپلک مادرم افتاد که دو پله شده بود وکمی دورتر فقط تنه بی کله و پر خون و سوخته مادرم را دیدم. چیغ زدم. ترسیده بودم و دویده دویده به اتاق آمدم و با وجود این که مادرم را دیدم ولی هنوز هم صحیح نفهمیده بودم که چه گپ شده. در وحشت عجیبی بودم. از جایم شور خورده نمی توانستم. بالاخره پدرم از سر دیوار خیز زد. پدرم در اول فکر کرد که همه ما کشته شده ایم. وقتی به اتاق آمد و مرا دید به چیغ زدن شروع کرد من دانستم که مادرم کشته شده. از صحبت هایی که زنان بین خود می کردند دانستم که مادرم تکه تکه شده بود و پارچه های بدنش به دیوار ها و شاخه های درخت چسپیده بود.
من تا امروز در غم مادرم می سوزم. امروز که جوان هستم. خواهران و برادرم را فقط از این جهت خوشبخت تر می دانم که آنان مادرم را به آن حالت ندیدند. تنها انگیزه برای زندگی کردنم چهار طفل معصوم هستند که خواهر، مادر، سرپرست و همه چیز شان مرا می دانند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد