کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

مرا یکراست بر قبر خانمم بردن

مرا یکراست بر قبر خانمم بردن

در یکی از ریاست های پایتخت دریور بودم. علاوه به معاش، از درک تیل و خرید پرزه با «جورآمد» های مدیر ترانسپورت گاهی به من هم
 «لطف» می شد. کارمن در داخل شهر، آوردن و بردن مامورین ریاست بود. نماینده امنیت دولتی (خاد) که فرد ظالمی بود، یکی از روزها مرا به دفتر خود خواست و گفت: مدیر ترانسپورت «چیزهایی را پایین و بالا» می کند اگر در رابطه با او گزارش مستندی بدهی ترا باشی موتروانها تعیین کرده، امتیاز مناسبی دریافت خواهی کرد. گفتم: من دریور بیچاره ای هستم، دستم بالای گوشهایم می باشد و کار بکار مامورین ندارم. فردا مدیر ترانسپورت مرا دید و گفت: این خادی از من پول می خواهد و بدنبال  سند می گردد تا بدنامم کند، مقدار پولی که او می خواهد نمیتوانم جورآمد کنم. چندی بعد مدیر ترانسپورت را دستگیر و مرا هم در دوسیه او پیچاندند. شش ماه زندان رفتم، لت و کوب فراوان چشیدم. بعد به کوشش یکی از اقوامم رهایی یافتم، دیگر طرف ریاست نرفته، دریور تکسی شدم.

در کـوته سـنــگی در مـنــزل یــکی از دوسـتانم که قبلاً به ایران رفتــه بــود زندگی میکردم و میتوانسم با تکسی رانی زندگی خانواده پنج نفریام را بچرخانم. خادیای که مرا شکنجه کرده بود در کارته 3 زندگی میکرد و هر وقت که با تکسی از آن کوچه می گذشتم خونم بجوش میآمد. پسر کلانم صنف 5 و دو دخترم صنف 7 و 3 بودند. برادرانم (سخی و انور) که از من بزرگتر بودند چند سال قبل با پسر کاکایم و فامیل های شان به ایران رفته بودند.  خانمم همیشه با من سرشاخ می شد که همانوفت چرا تعلل کردی و نرفتی؟ میگفتم: هفتهی که آنان تیاری میگرفتند من پول نداشتم و قضا رفته بود که بمانم.

من با گروپی از مجاهدین که با حرکت انقلاب بود تماس گرفته، پول کمک میکردم  و رسید میگرفتم، زنم از بابت حفظ رسیدها تشویش میکرد که اگر خاد خبر شد یکبار دیگر ما را به عزا خواهد نشاند.

اوایل 1370 بود که سنم به احتیاط برابر شد. دیگر باپای باز راه رفته و با دست باز کار کرده نمی توانستم. خانمم از این ناحیه سخت تشویش می کرد. تذکره جعلی ساخته یکسال عمرم را کم زده بودم و هم کوشش می کردم در جاهایی که گروپ های «مره تذکره ته» گشت و گذار داشتند، کمتر بروم.

حمل 71 رادیوها از جور آمد دولت و مجاهدین صحبت میکردند، رفت آمدهای بینالمللی به کابل افزایش یافت. از دو سه ماه به اینسو رابطهام با مجاهدین قطع شده بود، زیرا فرد رابطم به پاکستان رفته بود و دیگر او را ندیدم.

بالاخره 8 ثور قدرت به مجاهدین تحویل داده شد. من صبح همانروز با تکسی از مقابل خانهی خادیای که مرا شکنجه کرده بود گذشتم او در حالیکه شال خاکی رنگی را بدور خود پیچانده بود در مقابل درواز ایستاده و با نگرانی هر طرف را میدید، بمجردیکه چشمش به من افتاد فوراً‌ داخل رفت، من برگشته بسوی خانه در حرکت شدم که یکی از دوستان تکسی رانم خود را به من نزدیک کرده گفت: وضع خراب است، مجاهدین درگیر خواهند شد. با این خبر بسرعت طرف خانه در حرکت شدم و بفکر سنگرهایی افتادم که مجاهدین در کارته 3 میساختند، پیکپ ها با مردان مسلح بسرعت هر طرف در حرکت بودند و بعضی شان بوری های ریگ را منتقل میکردند.

وقتی خانه رسیدم خانمم چای صبح را آماده کرده بود، من جریان را به او گفتم که باید آمادگی بگیریم. هنوز چای را تمام نکرده بودیم که فیرهایی از اطراف وزارت داخله برخاست و لحظه به لحظه شدید تر میشدند. فیرهای هوایی از فراز کوته سنگی می گذشتند و دختر کوچکم گریه می کرد و می لرزید.

هنوز ظهر نشده بود که چند انفجار متواتر آسمایی را لرزاند و بعد جنگ شدیدی آغاز شد. ما به سنگر کوچکی که در زمان نجیب بخاطر راکت زنی های مجاهدین ساخته بودیم پناه بردیم، جنگ یکهفته جریان داشت. کوته سنگی در میان جنگجویان حزب وحدت مزاری و اتحاد سیاف قرار داشت، دختر کوچکم هر لحظه آب می خواست، پسرم نان نمی خورد و گپ نمی زد و در کنجی خزیده بود، من ازین بابت سخت نگران بودم، آنان را دلداری میدادم که ملل متحد جنگ را خاموش می سازد و شما دوباره به مکتب های خود می روید. روز ششم جنگ بود که راکتی به خانه همسایه اصابت کرد، دو طفل و خانم او را پارچه پارچه نمود. من نیم خیز خود را به خانه ی او رساندم، همسایه بیچاره که ماموریکی از وزارت خانه ها بود بیحرکت در کنجی افتاده گپ نمی زد، مات و مبهوت مانده بود. من و پسر جوانش در خانهی مجاور که نیمی از آن ویران شده بود، سه گودال بشکل قبر کنده مرده ها را دفن کردیم. این حادثه مرا سخت بیمناک ساخت و هنوز از خانه همسایه نه برآمده بودم که راکتی به خانه ی ما اصابت کرد، گرد و خاک بسیاری به هوا رفت و من در حالیکه جیغ می زدم و نام بچه و دخترانم را میگرفتم در میان گرد و خاک بسوی خانه دویدم. اما پسر همسایه در حالیکه بروی زمین پروت کرده بود مرا محکم گرفته میگفت: هر جاکه راکت بخورد احتمال برخورد چند تای دیگر آن هم وجود دارد، لحظهای صبرکن. بعد از لحظاتی که برایم پایانی نداشت هوا کمی صاف شد، خود را به خانه رساندم، هرچه صدا میکردم، کسی جواب نمیداد به زیر زمینی دویدم، هر سه طفلم خود را به مادر شان چسپانده بیحرکت نگاه میکردند. همه جور بودند. اکثر همسایه های ما فرار کرده بودند و کوچه ها خالی از سکنه بود، تصمیم گرفتم هر طوری شده خود را به کارته نو منزل یکی از اقوام برسانم. جنگ یکروز دیگر هم بشدت ادامه داشت و بعد آتش بس 24 ساعته اعلام گردید.

صبح وقت برخاسته لباس ها را در موتر انداختم و بطرف جاده در حرکت شدم، خواستم از دهان چمن عبور  کنم که پنج مرد مسلح پیش روی موتر ایستادند و با تحکم گفتند: پایین شوید و بعد کلید موتر را خواسته گفتند: فردا همین ساعت موتر تانرا از همین جا تحویل بگیرید. هرچه عذر کردم که خانوادهام را به کارته نو رسانده بر میگردم، قبول نکردند، خانمم مثل بید میلرزید. یکی از آنها با نگاه های شیطنت آمیزی بدخترم میدید و من ترسیده کلید را تحویل دادم. ازینکه یگانه سرمایهام را در زندگی به این آسانی تحویل گرگان کردم سخت متاثر بودم. پسرم گریه میکرد. مقداری از اشیا را که آورده بودیم بر کراچیای بار کرده تا کارته نو پیاده رفتیم. دوستان مرا قانع کردند که دیگر بدنبال موترم نروم. یکروز بعد جنگ دوباره آغاز گردید ولی کارته نو کمی آرام بود گهگاهی راکت میآمد. دو ماه در خانهی دوستم ماندم. یکروز که میخواستم جهت خرید آرد به مارکیت بروم، نارسیده به مارکیت جیپی پهلویم توقف کرد، دو مرد مسلح پیاده شده و مرا به زور داخل جیب انداخته بسرعت حرکت کردند. بمجردیکه به جیپ بالا شدم چشمهایم را محکم بستند. وقتی از موتر پیادهام کردند و چشمهایم را باز کردند که در چار آسیاب بودم و در مقابل خود همان خادیای را یافتم که مرا شکنجه کرده بود. من در داخل موتر بر صدای او شک برده بودم. مرا بجرم رابطه با خاد دستگیر کرده بودند، هرچه قرآن و قسم خوردم و گفتم که خود این آدم مرا شش ماه شکنجه کرده است، گوش شنوایی نبود، دو شبانه روز به زنجیر بسته شکنجهام  میکردند بدون اینکه چیزی از من بخواهند. بعد مرا به یکی از پوسته های خط اول فرستاده شب و روز آب و مرمی به تپه بالا میکردم.

آن خادی که توپچیای ماهری بود بواسطهی یکی از دوستانش با حزب اسلامی در تماس شده خودش را به چارآسیاب و فامیلش را به پشاور انتقال داده بودند. او در چارآسیاب یک گروپ توپچی را هدایت میکرد.

حدود دو هفته در چارآسیاب ماندم و بشدت عذاب وجدان میکشیدم زیرا گلوله هایی را به توپ میرساندم که کابل را ویران میکردند.

شبی مرا پایین تپه فرستادند تا آب بالا کنم، در حالیکه ظرف را از تانکر پر میکردم، راکتی به پوسته اصابت کرد، گرد و خاک غلیظی تا زیر تپه فرود آمد و من دیگر انتظار نکشیده رو به شهر دویدم، مقداری راه را پیموده بودم که چند پیکپ از پوسته های مجاور بطرف آن پوسته بسرعت در حرکت شدند ولی من از تیررس گذشته بودم. صبح که کمی هوا روشن شد به پیرمردی برخورد و سلام کرده از او خواستم لباس برایم تهیه کند، چون دریشی عسکری و آنهم از سوی چارآسیاب آمدن مرا با خطرات جدی ای روبرو میساخت. دل پیرمرد بحالم سوخت مرابخانهاش که در منطقهی متروکی قرار داشت برد و لباس برایم داد. عصر آنروز خود را از طریق راه های ناهموار به کارته نو رساندم. دهن کوچه دوستم را دیدم که با پسر بزرگش سوی مارکیت روان بود بمجردیکه مرا دید، دوید و در آغوش گرفت، احوال خانواده را پرسیدم او چیزی نگفت و دستم را گرفته در حرکت شد. آندو مرا به قبرستان مجاور بردند و دو قبر را نشانم داده، دوستم با دنیایی از حزن و اندوه گفت: این خانم تو و اینهم خانم من است. یکهفته قبل بخاطریکه برای بچه ها مشکلی بوجود نیاید خودشان جهت خرید آرد به مارکیت میرفتند که اصابت مرمی توپی هر دو را تکه تکه نمود. من بخاطری ترا اینجا آوردم که نخواستم پیش روی فرزندانت این حادثه را قصه کنم. آنان یکهفته نان نخوردند و میگریستند، چون فکر میکردند که خودت هم کشته شدهای. چند روز میشود که آنان را دلداری کرده، نان می خورند.

دو شب دیگر بخانه ماندم. پسر و دخترانم را گرفته به ایران رفتم.

نظرات 2 + ارسال نظر
فهیم جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ب.ظ

شبنم عزیز در راه که روان هستی امید دارم که به سختی ها و دشوار ها به خوبی دست و پنجه نرم کنی !

موفق باشید

قدرت الله چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:27 ب.ظ

کارتان آیینه ای است که اعمال قدرت طلبانه رهبران ما را نشان میدهد که چگونه مردم ما را آواره و بیچاره کرده اند خدا وند از آنان نگذرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد