کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

ما هفت بار گریختیم

                       ما هفت بار گریختیم


طلیعه ی بامداد، شیر دروازه و آسمایی را چون دوبال نقره یی در ضمیر فلک می رویاند و کابلیان تازه به سلام صبح بر می خاستند که ناگهان قیامتی برکوه و کمر پیچید. تازه «حکومت اسلامی» اعلام شده بود و ما کابل نشینان انتظار « فرشتگان» زمینی یی را داشتیم که در پرتو رحمت خود بر زخم های پانزده ساله مـرهـم التـیام بگـذارند. چـه شب های که تا شفق داغ روبه خدا نشستیم و برای پیروزی اینان دعا کردیم.


کنار قبر شاه شهید در منزل یکی از دوستان جاجی مان کرایه نشین بودیم. وقتی باران گلوله از دامنه و فراز بالاحصار گلیم عزا را بر عشرتسرای کابل به گستراندن آغاز کرد، بچه ها سراسیمه از خواب پریدند. تا خواستند فریاد بکشند هق هق شان در وز وز گلوله ها گم شد. اولین باری بود که خانواده ام را فراموش کرده دلم میخواست از همه زودتر به زیر زمینی پناه ببرم. هنوز بکنجی نخزیده بودیم که دستک های خانه مجاور آتش گرفت و تق تق شعله های شان در گوشم محشری بپا کرد. اگر آتش اینجا برسد همه ی ما کباب می شویم. باران راکت باریدن گرفت. از شش جهت کابل مظلوم را می کوفتند. ثانیه های بیحرکت در روحم وسوسه می کاشتند، آنروز درازترین روز سال بود.  ساعتهای ١٢ گلوله ها کمتر به طواف محله ی ما می آمدند. درب منزل ما بسوی بالا حصار بود. من همیشه از برج باروی آن که روزگاری انگریزها را چون خوک های زخمی محصور کرده بودند لذت می بردم  این اولین باری بود که  می گفتم ای کاش بر دامنه ی این یادگار نمـی زیسـتم. همه ی ما تشنه بودیم. اشک ما هم خشکیده بود. از راه دوم زیر زمینی به خانه ی همسایه خزیده در پناه چند دیواریکه هنوز نغلتیده بودند دوان دوان خود را به خانه یکی از دوستان در کارته نو رساندیم. مقداری طلا و پول نقد را هم نتوانستیم برداریم چون رفتن به دهلیز و خانه در لای انفجار خمپاره ها نا ممکن بود.

اولین شبی بود که هیچی نداشتیم. فقط زنده مانده بودیم. من تاصبح نخوابیدم. عقلم به جایی قد نمی داد. سرخی گلوله ها، آسمان با صفای کابل را چون غروب سرنوشت ما پرخون نموده بود. گویی برگستوان سهراب بر فلک آویخته بودند. صبحگاهان با کوفتن در، دلم فروریخت. یکی از همسایه های شاشهیدی ما فریاد زد: سید! موتر گاز ٦٦ را آورده اند و تمام زندگی ات را تاراج می کنند. زودتر خود را برسان. من هنوز نمی فهمیدم که چنگیزیان بکابل هجوم آورده. فکر می کردم هر کس مال اش از خودش هست. هرچه زنم فریاد زد نرو، نرو، من و پسر کلانم دوان دوان خود را به شاه شهید رساندیم . تک فیر های از هر سو زوزه می کشیدند. هنوز صبح بود و مغلوبه آغاز نشده بود. یک گروپ از افراد دوستم بستره هایم راسره نا سره می کردند. وقتی آن صحنه را دیدم ارتعاش عجیبی سرتا پایم را فرا گرفت. با فریادی که از هر سلولم نیرو می گرفت صدا زدم : چرا خانه ام را چور می کنید؟! یکی از آن جمع باقیافه ی شترگاو پلنگی و چشمان از حدقه بیرون که با تحکم به دیگران دستور میداد، خیره خیره بمن دید و گفت: مجاهدین روی چه بخوابند؟ ما شب و روز بخاطر حفاظت جان ومال شما جان می کنیم و تو غالمغال می کنی؟ و بلافاصله با قنداق طوری بدهانم زد که بیش از نیمی دندانهایم فروریخت. سرم گیج رفت و خون فوران نمود. پسرم گریه می کرد و فقط توانست با زویم را بگیرد و از چند کوچه عبورم دهد.

هنوز به جاده عمومی قدم نگذاشته بودیم که دو نفر مسلح پیرمردی را با پیپ روغن پهلوی خود نشانده ما را صدا زدند. این پیپ روغن را به چند می خرید؟ گفتم من زخمی هستم و پول ندارم. مرا تلاشی کرده ٧
۰ افغانی ام را گرفتند و بعد چند سیلی به رخسار خون آلودم حواله کردند. پول که نداری چرا بیرون می شوی.

هفت روز راکت پرانی بی وقفه ادامه داشت و کابل در زیر انفجار جان میداد. روز هفتم «برادران بخاطر اکمال» آرامشی را بوجود آوردند. من با پسرم برای آوردن کمی آرد و تیل به شاه شهید رفتیم. ٣۰ نفر مسلح در خانه مجاور ما کمین کرده بودند موتر تیز رفتار همسایه در گاراج مانده بود. بمجردیکه چشم شان بما افتاد، دو نفر دویده و دزد گفته بنای تهدید ما را گذاشتند. قومندان سفاکی با نگاه های شیطانی به پسرم دید و گفت: اگر راست می گویی که مالک این خانه هستی ما پسرت را نگهمیداریم تا کلید موتر همسایه را نیاوری او را رها نمی کنیم. بند بند وجودم لرزید، چون شنیده بودم که بچه های بسیاری را به بالاحصار برده و به پسته ها تقسیم کرده بودند. گفتم زخمی و کمر شکسته ام من میمانم پسرم بدنبال کلید برود. بالاخره با مشوره و پچ پچ بین هم ( چون به ازبکی صحبت می کردند نفهمیدم) قبول کردندکه پسرم برود من به اشاره به او فهماندم که بر نگردی. ساعتها من را نگهداشتند پسرم نیامد. تیل را آورده که خانه های شما را می سوزانیم. من با قسم و قرآن قول دادم که شما این خانه ها را آتش نزنید من کلید را می آورم و رها شدم.

بعد از آنکه گلبدین و دوستم اتحاد کردند و مردم شاه شهید، سیا سنگ و رحمان مینه کشته یا متواری شدند نوبت چور و چپاول کارته نو رسید. در کوچه ما زرگری زندگی می کرد. یک شب موتر گاز ٦٦ رسید و زرگر را از خانه بیرون کردند، آنچه طلا داشت همه را تحویل نمود ولی او را بشدت لت و کوب کردند که تو دوکان زرگری داشتی طلا های دیگر را کجا کردی؟ او در حالی که می گریست و قسم می خورد در زیر ضربه های قنداق ناوقت های شب به سکوت پیوست. بعد از اتمام کار زرگر به خانه ی همسایه دیگر که دختر ١٣ ساله ی داشت و روزانه بخاطر آوردن نان به نانوایی میرفت ( او را نشانی کرده بودند) هجوم بردند. پدر و مادر دختر با تمام قوا فریاد می کشیدند ولی دادرسی نبود که بداد شان برسد فقط گوشهای ما بودند که آن صداها را ثبت می کردند و تا حال در ضمیرم نوسان می کند. دخترک چند چیغ زد و از هوش رفت او را در موتر انداخته بردند. روز ها که گهگاهی باران راکت آرام می شد بکوچه می برآمدم پدر دخترک بروی خاکها نشسته خط می کشید و چیزی با خود زمزمه میکرد. او مالیخولیایی شده بود.

ما چند روز بعد که دختر پرانی در کارته نو شروع شد به شوربازار گریختیم از آنجا دوباره به کارته نو- از کارته نو به شهرنو- از شهرنو به قلعه احمدخان- از قلعه احمدخان باز به کارته نو- از کارته نو به خیرخانه  و از خیرخانه به پاکستان گریختیم که هر گریزی دهها قصه ی دردناک دیگر  دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد