کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

فرشتــه ی ما را کشتنــد

فرشتــه ی ما را کشتنــد

شبی که «فرشتگان موعود» در جاده های کابل قدم می ماندند ما تا ناوقت های شب بیدار بودیم. گنهکاران اصلی از کابل گریخته بودند چیزی شـبیه امــید و اضطراب در پلک های تک تک ما پیدا بود. رادیو ها از صحبت های درشت گلبدین و مسعود حرف می‌زدند. همه ی ما به سازمان ملل چشم دوخته بودیم. هیچ کس نمی فهمید فردا چه خواهد شد.

خانه‌ی ما در کوچه‌ی محقری بر روی کوه چهلستون آفتاب رخ بود. جمعاً یازده سر عایله بودیم و هر کس بکاری اشتغال داشت. هنوز جاده های صبح خلوت بود که مادرم به دیدار یکی از دوستان گذرگاهی مان رفت. شاید هم «حکومت اسلامی» را مبارک باد می‌گفت! او تا زوال برنگشت. چکمه های مردان مسلح هر لحظه پشت خانه ما تق تق می‌کردند. دل د‏‏‏َل با سلاح های گوناگون این طرف و آن طرف می‌گشتند. بر تپه ها از صبح و یا شاید هم از شب سنگر کنی آغاز شده بود. وقتی به کوه می‌دیدم ترسی ناخود آگاه مرا می لرزاند. حس ششم ام خل می زد، نکند جنگی شروع شود. دسترخوان را به آخر رسانده بودیم که ناگهان تصورم به واقعیت پیوست. قیامتی برپا شد. گویی تمام گلوله های کابل خانه ما را نشانه گرفته بودند. تا خواستیم فریاد بکشیم راکتی در دهلیز سقوط کرد و ما که بی مادر و پدر همدیگر را می‌فشردیم در آتشفشانی از دود و خــاکـستر گـور شدیم. مــادرم بی مهابا بسویی می‌دوید و زیر رگبار بی وقفه‌ی تفنگ داران زمین را پاره می کرد. یکی از همسایه های در حال فرار مادرم را صدا زد: دهلیز تان راکت خورد. وقتی از زیر آوار برآمدیم همه ما زنده بودیم. مادرم ساکت و بی‌باور در گوشه‌ای ایستاده موهای خود را می‌کند. همه‌ی مردم بروی زمین پهن شده بودند ولی مادرم آنقدر هیبت زده بود که بر بلندی ایستاده گلوله را نمی‌شناخت. وقتی آخرین نفر ما خود را به صحن می انداخت صدای درد آلود مادرم برخاست. قلعه‌ی شورا جای پدر کلان تان می‌رویم.

در پناه دیوارهای سنگی و درخت ها گاه قد راست و گه خمیده خود را به گذرگاه رساندیم. آنشب گذرگاه را کمتر کوبیدند. زوزه ی گلوله ها بر فراز شیر دروازه و آسمایی پرده خونینی بر افراشته بود و اولین شبی بود که عو عو سگ ها و بانگ خروسی از کابل برنخاست. پنداشتی خاک کابل را به توبره می کشند. تا صبح بیدار بودیم.

فردا ساعت های ۹ ابر غم کمی تیت شده بود و باران سرب کمتر می‌بارید. ما هیچ چیز نداشتیم. نیمه های روز به قلعه شورا رسیدیم. خسته و بیخواب. در چند ثانیه مادرم هستی سی ساله‌اش را از دست داده بود. او آن قدر بهت زده بود که حتی برای عزیزترین لحاف و دوشک‌اش هم وسواس نداشت. من تا بحال نمی‌دانم آن شب پدرم کجا خوابید. او که مامور پایین رتبه‌ای بود، مقداری آرد به پشت بسته، بسوی خانه پدرش براه افتاده بود. در نزدیکی های پل خشتی در حالیکه از بین دو گروه مسلح بسرعت رد می شده یکباره آتش دو طرفه پل خشتی را اژدها گونه در چنبره گرفته و در دم سه مرمی به سینه و شکم او اصابت کرد. بیچاره تا ناوقت ها کنار ۳۴ مرده‌ی دیگر انتظار مرگ را کشیده، خون زیادی ضایع کرده بود. عصر نمی‌دانم کی ها او را به شفاخانه چهار صد بستر رسانده بودند. ما که فقط فاتحه‌اش را در ذهن می پروراندیم هفت روز بعد خبر او را از شفاخانه دریافت کردیم و ۲۰ روز بعد او را دیدیم. او نحیف و معیوب شده بود.

جنگ آهسته آهسته بسوی ده خدایداد کشانده می‌شد. صبح بهاری که زمین های پدر کلانم سبز می‌زد کمند گلوله و راکت بر گلوی این منطقه نیز حلقه شد. ما دیگر سبک شده چیزی به همراه نداشتیم. با چند کمپل و ظرف به چهلستون و بعد به گذرگاه، از آنجا به چهار راهی علاوالدین، بعد به ده دانا، از آنجا به تایمنی بعد به جنگلک، از آنجا به سمت خانه و دوباره به چهلستون سرگردان شدیم که هر انتقال ما قصه های دردناکی دارد. چون دیگر درین منطقه کلبه‌ای باقی نمانده بود به مکتب نازو  انای مکروریان کهنه پناه بردیم. ۴ فامیل در یک صنف جابجا شدیم. در شبانه روز یکبار چیزی می‌خوردیم و می لولیدیم. گوش های ما با فیر عادت کرده بودند. به مجسمه هایی تبدیل شده بودیم که مرگ را نمی‌شناختیم. هر روز زخمی ها و کشته ها را تا و بالا می‌کردیم. گویا به نوبت ایستاده بودیم. هیچ کس از قوم و خویش خود اطلاع نداشت. فقط افراد مسلحی را می‌دیدیم که با موتر های پر از اموال چپاول شده‌ی مردم از کوچه های ویران می آمدند. موتر هایی که عکس «رهبری» را بر شیشه نصب داشتند.

وقتی راکت ها مکروریان را هدف می گرفتند ما به زیر زمینی ها پناه می‌بردیم و تا ناوقت های شب و گاهی تا صبح دران سیاه چال ها غوطه ور بودیم. شب های سرد زمستان با چند کمپل و صندلی بی‌آتش بسر میبردیم. فرشته خواهر کوچکم دران سردی خود را به مادرم می چسباند و گاهی می پرسید: مادر، آخر زمستان مکتب ها شروع می شود؟ او صنف اول را تمام کرده بود. ما همه به او می دیدیم و هیچ کسی پاسخی نداشت. فقط من بودم که او را امید می دادم و با لبخند تصنعی می گفتم بین الملل جنگ ها را خاموش می سازد و او کودکانه می پرسید: زور بین الملل به «رهبران» میرسد؟ ما هم این محاسبه را نمی‌دانستیم.

شبی غرق این سوالات بودیم که یکباره انفجاری پشت کلکین صنف ما را لرزاند. ما همه بسوی زیر زمینی فرار کردیم. مادرم صدا می زد فرشته، فرشته، هله زود شو، راکت دیگری می‌آید. اما دیر شده بود او با همان آرامش همیشگی‌اش فقط مادرم را میدید و پلک نمی‌زد. من بسوی او دویدم تراوش خون از لای کمپل قلبم را لرزاند. برادرم فریاد زد، فرشته را کشتند! فریاد های مادرم در انفجار خمپاره ها راه بجایی نمی‌برد. او آغاز مکتب را ندید و شبانه در زیر انفجار های مداوم راکت ها در کنار درب مکتب او را به گودالی سپردیم. گفتند امانت باشد بعداً او را به قبرستان انتقال می‌دهیم اما راکت های دوامدار چند هفته‌ای انتقال او را مجال نداد، مثلی که نمی‌خواست مکتب را ترک کند و دعایی کرده او را در همان جا به ابدیت سپردیم. بعد که به چند جای دیگر گریختیم قبر او را هم به گلوله بسته بودند. ما آخر به نیمروز گریختیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد