کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

و ما تا تایمنی گریستیم

و ما تا تایمنی گریستیم


هوای کابل دل انگیز بود. بهار به پیشواز پندک و برگ می خندید و پرستو های دور به شهر عشق و حماسه قدم میگذاردند. رادیوها از یکی دو ماه به اینسو افغانستان را سرخط اخبار خود داشتند. خوشی و اضطراب در سینهی کابلیان موج می زد.

ما در کارته چار با ۸ سر عایله زندگی بخور نمیری داشتیـم. پـدرم کـه دوستانش پسوند«خان» رابه نامش می افرودند، مرد مذهبی بود که از جریانات سیاسی خوشش نمی آمد. در جاده دکان پرزه فروشی داشت. در آن روزها خوشحال و متبسم به نظر میرسید. هر باریکه جای نمازش را جمع میکرد با صدای بلندی می گفت: خدایا مجاهدین را پیروز بگردان ! من با این تلقین ها نادیده مجاهدین را دوست داشتم و از اشرارگویی های دولت بدم می آمد.

آفتاب هنوز قله های آسمایی را نه لیسیده بود که پوشالیان سقوط و «فرشتگان» بکابل پا نهادند. ما به پیشواز شان جشن گرفتیم و اشک شوق نثار کردیم. وقتی از خواب برخاستم، پدرم صدا زد: «فلانی» امروز مکتب نروی، وضع روشن نیست. سیاف و مزاری گپ های تندی ردو بدل کرده اند. دیشب تا صبح گرگر موترها خوابم را ربودند.

هم مسجدی های ما میگفتند: تمام جاده ها سنگر بندی شده، خدا خیر کند. دلـم فـروریخـت، خواهر ۱۷ سالهام بیشتر از من ترسید و با لکنت خاصی پرسید: وضع ما چی می شود؟ پدرم به این پرسش جوابی نداشت و عاجزانه به سیمای خواهرم دید.

تب و تاب عجیبی کابل را فرا گرفته بود. من تا آنوقت روابط مجاهدین را به این شدت خصمانه بین شان فکر نمیکردم. شنیده بودم که حزب اسلامی با تنظیم های دیگر همیشه درگیری دارد. ساعت های ۲ بعد از ظهر به جاده متصل خانه مان بر آمدم. مجاهدین که اولین باری آنها را می دیدم تماماً خشن به نظر می رسیدند و با غضب عجیبی عابران را نگاه میکردند. احساس کردم از آنان می ترسم. مرد مسنی که با گامهای تند به استـقامت کوچه ی ما حرکت می کرد، با تحکم صدا زد : بچه حاجی زود خانه برو، گپ ها خراب است. او آنقدر به تندی حرکت می کرد که آخر کلامش برایم مفهوم نشد. هنوز کلمات عابر را در مغزم هجا می کردم که راکتی به آسمایی اصابت کرد. صدایی رعد آسایی کابل را در نوردید و هنوز محل اصابتش را خوب فکس نکرده بودم که قیامتی قیام کرد. در نیمی از شهر ربانی و گلبدین و در نیمی دیگر سیاف و مزاری کابل را به مجمری مبدل کردند که کابلیان گنجشک وار در آن کباب می شدند. از تمام شهر آتش و دود بر می خاست. فرار و دویدن جهت یافتن جای امنی آغاز شد. ما به زیر زمینی پناه بردیم وهی پدرم صـدا می زد: کسـی بیرون نشود ! کابل برای ما زندان شد.

آن هفته را در زیر زمینی گذراندیم و آهسته آهسته با انفجار خو می گرفتیم. شبها یکی دو ساعتی خواب مان می برد و خوردتر ها کمتر گریه می کردند. خواهرم در زیر آن همه رگبار نان می پزید و میسر شدن یکبار نان در شباروز شهکار بود.

یک هفته بعد جنگ کمی به سردی گرایید. تک تیرهایی سنگر مقابل را نشانه میگرفت و ما توانستیم از زیر زمینی بر آییم. می گفتند: سازمان ملل جنگ را خاموش می کند و «رهبران» را اخطار داده است. یگانه امید ما سازمان ملل بود و دیگر تمام راه ها را مسدود شده یافته بودیم. مجبور بودیم روح خود را کاذبانه تسکین نماییم. بیش از سه ملیون آدم در شهری گروگان مانده بودند و همه ی ما خود را محکوم به مرگ می دانستیم. آنانیکه از درگیری های مجاهدین در گذشته تجربه داشتند، با تبسم زهر آلودی می گفتند: اینها خود را اکمال می کنند. بفکر خود باشید.

دو روز بعد تمامی محاسبات ما صفر شدند. هنوز نماز صبح برپا نشده بود که گرگان بجان هم افتادند و جنگ بشدت باور نکردنی بار دیگر آغاز شد. تا خواستیم خود را جمع و جور کرده به زیر زمینی پناه ببریم که راکتی به خانهی ما اصابت کرد. شاگرد پدرم که با ما میزیست در محراق انفجار قرار گرفت. پارچه های راکت سر و روی مادرم  را خون آلود کرد. همهی ما بیهوش شده بودیم. پدرم در لای دود و تاریکی هر طرف میدوید. خواهرم با آخ های جگر خراشی فریاد میزد و من توان حرکت را نداشتم. پای خواهرم قطع شده بود و خون، سیاهی اطرافش را می شست، تا چشمم به تکه های شاریدهی گوشت و استخوان رانش افتاد، فریاد زدم و سرم را زیر بغلم پنهان کردم. پدرم او را بغل کرده در زیر آنهمه رگبار، تند بسوی در دوید. ما نفهمیدیم که کجا رفت.

او خواهرم را به شفاخانهی صلیب سرخ رسانده بود. داکتران خون ریزی پای قطع شدهاش را گرفته و به پدرم نسخهای داده بودند تا جهت تداوی زخم های کاری پای دومش از جایی دوا تهیه کند. بیچاره پدر، دیوانه وار به سرک ها دویده تا نشانی از دواخانهای بگیرد که پیکپی با چند مرد مسلح سر رسیده پهلویش میایستد و بی مکثی او را سوار کرده با خود میبرند. ما همدیگر را گم کرده بودیم. خواهرم زخمی و تنها در بستر شفاخانه، پدرم اختطاف، مادرم زخمی و من با چند خواهر و برادر کوچکم در دخمه تاریک زیرزمینی مرگ را لحظه شماری میکردم. کوچهی ما تقریباً خالی شده بود. ما از دوستان، اقوام و آشنایان خبری نداشتیم، سودای جان بجانی بود. یک شهر با تمام انسانهایش در مسلخی بنام پایتخت آمادهی ذبح شدن بودند.

هشت روز بعد از طریق پیک مسلحی احوال پدرم آمد. «من گروگان شدهام. اگر بتوانید هزار لک افغانی جهت رهاییام پیدا کنید مرا بار دیگر خواهید دید در غیر آن مرا تیرباران میکنند. خواهرتان در شفاخانه صلیب سرخ بستری است از او احوال بگیرید» موی بر بدنم راست شد. اولین باری بود که دعاهای پدرم را با نتیجه عکس مییافتم.

فردا که راکت باری کمی آرام گرفت با مادرم به شفاخانه رفتم. باور نکردنی بود، پای دیگر خواهرم را هم قطع کرده بودند. داکتران گفتند: ما تلاش فراوان کردیم ولی دارو نرسید و راهی بجز قطع کردن نماند. خواهرم در بستر بشدت کوتاه شده بود. بمجردیکه چشمش به ما افتاد بیحال شد و مادرم بسر و روی خود زده، خواهرم را میبوسید و من گریه میکردم.

دو نیم ماه پدرم در زیر زمینی های افراد مسلح زندانی بود که خود داستانی است غم انگیز. کاکایم که در تایمنی زندگی میکرد با تلاش های فراوان و دادن هزار لک افغانی توانست پدرم را نجات دهد. او وقتی به خانه آمد و پای دوم خواهرم را قطع شده دید سرخود را به دیوار میزد و میگریست که افسوس نتوانسته چند امپول و کپسول را به شفاخانه برساند. فردای آن روز مغلوبه کمی فروکش کرد. مردم جهت آمادگی به جنگ دیگر مواد غذایی تهیه می کردند و پدرم بعد از مکثی بفوریت تصمیم گرفت که به تایمنی برویم. او هله هله میکرد. من، مادرم و بچه های دیگر به جمع و جور کردن لوازم ضروری پرداختیم. پدرم چند باری تکرار کرد: چیزهای نسبتاً خوب را نگیرید که پوسته های مسیر راه چور می کنند. شاید ما را بخا طر چند کمپل سر به نیست نمایند و خود از سرک مجاور دو کراچی وان پیری را آورد که در سیمای شان اضطراب و گرسنگی سه ماه گذشته موج میزد. راکت ها به کوه تلویزیون اصابت کرده و دود بالا می شد و آسمان کابل هم چنان دود آلود و سوگوار بود. ما اشیا را به کراچی میرساندیم و پدرم با دو کراچیوان به عجله بسته بندی میکرد. آخرین چیزیکه باید به کراچی برده میشد خواهرم بود. او می گریست و من او را دلداری می دادم که یکباره انفجاری دروازه حویلی ما را به هوا پرت کرد. من خود را بروی خواهرم انداختم، وقتی هوا کمی روشن شد بسوی پدرم دویدم اما اثری از او و دو کراچی وان نمانده بود. چند عابر  و یکی دو همسایه جمع شدند. دیگر چیزی برای بردن به تایمنی نمانده بود. کاکایم سر رسید و ما تا تایمنی گریستیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد