کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

خواهرم به خواب ابد فرورفته بود

خواهرم به خواب ابد فرورفته بود


ما کرایه نشین خانه ی محقری در سرک تخنیکم بودیم. پدرم در یکی از وزارتخانه ها ملازم بود و هر صبح با بایسکل غرازه اش به کار می رفت. من تازه صنف یازده شده بودم. خواهرم صنف ۷ و برادر کوچکم صنف ۵ بود. مادرم شب و روز کار می کرد. کاکایم صاحبمنصب بود، گهگاهی به خانه ی ما می آمد و به پدرم می گفت: رزاق را به امنیت شامل کن. هم درس خود را بخواند و هم هفته ی دو، سه باری آنجا سـر بزند. پـدرم چنـد  بار مقابل او عکس العمل های تندی نشان داده می گفت: تا وقتی من زنده هستم رزاق باید درس خود را بخواند. این کارها به اولازم نیست. مادرم که همیشه مصروف بافندگی بود، از یکسال به اینطرف پول خود را جمع کرده، سه ماه رخصتی من هم در «کارخانه ترکانی» کار کردم و از جمع این پول برای خود بایسکلی خریدم، من بی اندازه خوشحال بودم و بایسکل خود را دوست داشتم.

نمی دانستم چرا پدرم مخالف دولت و طرفدار مجاهدین شده بود. هر وقت بگومگوهایی بین  فامیل ما و کاکایم در می گرفت، پدرم زیر لب کلماتی را جویده، می گفت: وقتی به خیر مجاهدین آمد با شما خاین ها جور می شوند.

 هشت ثور مجاهدین کابل را گرفتند. پدرم خوشحال وکاکایم مایوس بود. من در آن روز از صبح تا چاشت با بایسکل خود هر طرف رفتم. چهره های خشن ونگاه های خشماگین افراد مسلح که بر پیکپ ها سوار یا در کوچه ها گشت و گذار داشتند تصویری را که قبلاً از آنان در ذهن پرورده بودم از من می گرفتند.

آهسته آهسته تعداد عابران در جاده ها کم و کمتر شده به خانه های خود فرو می رفتند. من با کمی تشویش به سرک تخنیکم دور زدم وپایدل را تندتر کردم. خواستم به کوچه داخل شوم که سه نفر پکول پوش مسلح جلوم ایستادند و بی مکثی شاخ بایسکلم را گرفتند. مرا تیله کرده، گفتند: برو خانهات، بیرون نشوی، بایسکلت را کار داریم. وقتی کار ما خلاص شد دوباره می آوریم. من از ترس می لرزیدم و چون از ماهیت و شیوه کارشان اطلاع نداشتم، فکر کردم واقعاً بایسکلم را خواهند آورد. هنوز درازی کوچه را طی نکرده بودم که همسایهی ما به سرعت از من جلو شده و گفت: رزاق زودتر خانه برو، گپ ها خراب است و چند لحظه بعد درگیری شروع میشود.

وقتی بخانه رسیدم. پدرم از بایسکل پرسید. گفتم مجاهدین برد. او با تعجب به من دیدو هیچی نگفت.

فیرهای پراکنده آغاز شده بود. مادرم تاکید داشت که از خانه بیرون نشوم. من عجله داشتم که نان خورده به دنبال بایسکلم بروم. هنوز دسترخوان جمع نشده بود که اولین انفجار آسمایی را سخت تکان داد و بعد از چهار طرف کوبیدن کابل شروع شد. فیرهای توپ از دامنهی دشت مشرف به محلهی ما تکان های سختی به دیوارهای کهنهی مامی دادند. ما خود را به زیر زمینی رساندیم. خواهرم بشدت گریه میکرد. پدرم او را در آغوش گرفته دلداری میداد. تا شام همانروز هیچ فیری به خانهی ما اصابت نکرد. از دودی که در اطراف ما می پیچید و انفجاراتی که احساس می کردیم نزدیک منزل ما صورت میگیرند، میفهمیدیم که خانه های اطراف ویران شده اند. تا آن وقت من به بایسکلم فکر میکردم. ساعت های ۹ شب کاکایم خزیده خزیده خود را به زیر زمینی ما رساند و گفت: دیوار جنوبی خانهی ما ویران شده اما به کسی آسیب نرسیده، مجاهدین صبح وقت به دنبالم میآیند و مرا با خانهام میبرند. شما چارهی خود را بکنید. کاکایم بعداً در چار آسیاب با مجاهدین یکجا شده، چون توپچی ماهری بود معاش خوب برایش تعین و فامیلش را پاکستان برده بودند. پدرم که فکر میکرد مجاهدین خاین ها را جزا خواهند داد این یکی را تا توانستند اعزاز و احترام کردند. چندی بعد ریش گذاشت و قومندان یک گروپ در چارآسیاب شد.

جنگ گاهی سرد و گاهی گرم میشد. شش روز تمام در زیر زمینی نمناک نشسته بودیم. خواب از ما پریده و اشک ما خشکیده بود. به مردگان صد ساله میماندیم. اصابت دو فیر توپ به کنار آب و بام شرقی خانه سخت ما را وارخطا کرده بود. نمی دانستیم این مغلوبه چه وقت آرام خواهد شد.

روز هفتم جنگ کمی آرام شد. پدرم تصمیم گرفت بخاطر خریدن چند سیر آرد بیرون شود. من گفتم دنبال بایسکل خود میروم. هرچه مادر داد و فریاد کرد که نرو من قبول نکردم و با پدرم بیرون شدم. وقتی به کوچه بر آمدیم خانه های بسیاری ویران شده بودند. بجز یکی دو همسایه دیگر کسی در آن محل نمانده بود. ما بسرعت به سوی شهر حرکت کردیم. در هر جا سنگری و افراد آمادهی فیر در آنها نشسته بودند. من جرئت نمی کردم از بایسکلم بپرسم. مردم سراسیمه هرطرف می دویدند. محشری بپا شده بود. پدرم تشویش داشت که در خانه کسی نیست خداخیر کند.

نزدیک جنگلک رسیدیم که چند نفر مسلح کنار سرک ایستاده اند و مردم را نظاره میکنند. پدرم خود را به آنان نزدیک کرده . من مشخصات آن سه نفر و بایسکلم را گفتم، آنان به تعجب به ما دیده یکی که قیافهی ترسناکتر ازدیگران داشت. گفت: آن سه نفر را من میشناسم، از این راه ، عقب آن تعمیر بزرگ بروید، بایسکل خود را بگیرید. پدرم با خوشحالی و دعا گویی به او سوی تعمیر شتافت و من هم به دنبال او رفتم.

وقتی از گوشهی دیوار دور زدیم که حدود ۳۰ نفر در کنج تعمیر چون اسیران جنگی اندوهناک نشسته اند و دو سه نفر مسلح هم بالای سر شان ایستاده. ما را اشاره کردندکه بیایید. وقتی نزدیک شدیم، پدرم سلام داد و نشانی افراد و بایسکل را گفت. یکی از افراد مسلح با تحکم به ما دستور داد که در قطار بنشینید. در میان این همه آتش شما به دنبال بایسکل میگردید. شما خاین های طرفدار دولت در این ۱۵ سال مردم را چور کردید. ما هم ترسیده نشستیم و نمی فهمیدیم که چه کاری به ما دارند.

تا شام ما را نگهداشتند. عکس بزرگی که از گلبدین بر سر در تعمیر کارخانه جنگلک آویخته بودند فهمیدم که مجاهدین حزب اسلامی هستند.

وقتی هوا تاریک شد ما را به چند تعمیر تقسیم کردند. من کوشش میکردم از پدرم جدا نشوم و پدرم هر لحظه دستم را کش میکرد. با ابزاری که در کارخانه ها موجود بود امر شد  به بازکردن و پرزه کردن ماشین ها شروع کنیم. کندن آهن ها و بازکردن زنجیرها آغاز گشت. تا ساعت های یک شب کار کردیم. از مخابرهی مردی که احوال میداد موترها را بفرستید فهمیدم که قومندان گروپ میباشد.

نیمه های شب که جنگ کمی سرد شد چند موتر کراز سر رسیدند. آهن ها و ماشین های تکه تکه شده را بار کردیم. من بشدت خسته شده بودم و هر لحظه به پدرم می گفتم، مادرم شان چطور میشوند و او فقط اشک میریخت و جوابم را نمیداد.

طرف های صبح جنگ بسیار شدید شد و ما در چقری های کارخانه پروت کردیم. چهار روز متواتر در میان آتش کار میکردیم. شب چهارم یک گلوله توپ به بلاک مجاور ما اصابت کرد. قومندان مخابره دار با ۶ نفر اسیر کشته شدند و ما اجساد شان را در یکی از گودال ها انداختیم . من دیگر از مرده و انفجار نمیترسیدم. فقط انتظار مرگ را می کشیدم.

صبح روز پنجم درمیان آتش شدید توپخانه ما را رها کردند. آنوقت فهمیدم که بدنبال بایسکل گشتن چه بهایی باید پرداخته شود. من در آن ۱۲ روز بکلی عوض شده بودم خوش باوری هایم همه جای خود را به یأس و ناامیدی سپرده بودند. احساس میکردم مسوولیت زندگی فامیل را بدوش میکشم. دست پدرم در جریان بازکردن ماشین ها شدیداً آسیب دیده بود. یک راست بسوی خانه به دویدن آغاز و درد و خستگی را فراموش کرده بود. از لای دیوار های فروریخته و جویچه های کثیف خود را به سرک تخنیکم رساندیم منطقه به ویرانهای مبدل شده بود. هیچکسی را ندیدیم، دیوانه وار بسوی خانهی خود دویدیم. کوچهی ما زیر آوار گم شده بود. دروازه خانهی ما را هم برده بودند. وقتی به صحن حویلی قدم گذاشتیم که شیار بزرگ خون خشکیده از آشپزخانه تا زیر زمینی کش شده بود. با جیغ و فریاد خود را به زیرزمینی رساندیم. برادرم غش کرده چشم هایش در گود پیشانی چنان فرورفته بود که گویی از لحد برخاسته. مادرم پشت به دیوار بیحرکت تکیه داده و از بس مو های خود را کنده بود اطرافش پر از موهای باد شده بود وخواهرم آرام زیر چادر مادرم به خواب ابدی فرو رفته بود


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد