کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

خواهرم در چنگال گلم جم ها.....

خواهرم در چنگال گلم جم ها.....





تقریبآ عصر روز بود که جنگ شدید بین طرفداران ربانی و گلم جم ها در گرفت. هر طرف مرمی می خورد، همگی ما در زیر خانه ها پنهان بودیم که در همسایگی ما غوغا برپا شد. پدرم از خانه بر آمده و دوباره برگشت، به مادرم و ما گفت که در زیر خانه باشیم چراکه زلمی پسر ماما شکور کشته شده و تا صبح جنازه اش در کوچه مانده. فردا با سه یا چهار نفر از موسفیدان محل جنازه را بردوش گرفته بسوی گورستان روان بودند که فیر مرمی و اصابت گلوله از پوسته های اطراف، مانع رفتن آنان شده و جنازه را دوباره به خانه آوردند که دو روز بعد دفن گردید.
مردم بی دفاع بودند و هیچ را ه نجات وجود نداشت: پیش روی مادر و پدر، طفلش جان داد، پارچه های گوشت انسان ها به دیوار ها و شاخه درختان آویزان می شد، پسر و دختر شش و هفت ساله به اثر اصابت چره تکه تکه و به خون غرق شده جان می داد و بدون کفن با همان لباس آلوده به خون زیر خاک می شدند. از این نمونه ها همه روزه و در همه جای شهر کابل دیده میشد.
ترس و وحشت در فضای شهر کهنه حاکم بود. گلبدینی های تروریست حتی ملا امام مسجد را کشتند زیرا او به مردم گفته بود که جنگ اینان برای اسلام نیست. جنگ، جنگ قدرت است، خودخواهی گلبدین و دیگران است. برجهان برق تخریب و ماشین ها و لین ها دزدی شدند. شهر کهنه به یک قبرستان می ماند، همه جا تاریک و ترس آور بود.
حدود ساعت 8 شب بود که سر و صدا افتاد و از هر گوشه آواز بگوش می رسید که گلم جم ها هجوم آورده و قتل عام می نمایند. مردم در همان تاریکی شب، وحشت زده این طرف و آنطرف می دویدند. گلم جم ها از منطقه دهن چمن به طرف چوک جاده و کوچه ها براه افتیده و به هر طرف فیر می کردند که چندین کشته و زخمی بجا ماند.
مردم آواره و فامیل ها از همدیگر جدا شدند، من و پدر و مادرم که یکجا بودیم ولی لطیفه خواهرم از نزد ما گم شد و تا صبح او را پالیدیم ولی پیدا نشد، پدرم به ما گفت که دیگران باید بطرف ده افغانان بروند و همه در فکر آن بودیم که شاید لطیفه کشته شده باشد و جسد او را باید پیدا کرد اما لطیفه در دام گلم جم ها افتیده بود، او را به پوسته عقب مسجد عیدگاه برده بودند و مدت سه روز در چنگال آن بی ناموس ها قید بود. بعدآ او را به سرگروپ امنیتی حفیظ بیگ که وزیر شهر سازی بود، سپرده و مدت دو روز در کانتینر آنان نگهداری و بالاخره توسط همان افراد به خیر خانه آورده شد و در بازار رها گردید. همه ای ما درین فکر بودیم که لطیفه کشته شده و باید مجلس فاتحه خوانی او برپا گردد. به هر حال خواهرم پیدا شد و همه چیز را بما گفت.
در زمان طالبان او با یک نفر برقی در شهر کابل به عنوان زن بیوه ازدواج کرد. اما معلوم می شود بدلیل ماجراهای هولناکی که بر او رفته بود، زندگی تلخی دارد.

خون دلبندان و همسر نازنینم را نخواهم بخشید

خون دلبندان و همسر نازنینم را نخواهم بخشید



در صحبت با مردی نشسته ام که از عمرش بسیار تکیده تر بنظر میرسد. از دست دادن زن و فرزندانش هنوز روح و روانش را میسوزد. جز اشک ریختن حرفی ندارد.

      آقای عبدالشکور غمگین داستان زندگیش را چنین آغاز کرد:

      دولت نجیب سقوط کرد و اطرافیانش هر کدام به پابوسی رهبران مجاهدین شتافتند و کابل را مثل مال پدری برای پایگاه های نظامی آنان بخشش میکردند.

      کابلیان در آتش جنگ قدرت و استبداد تنظیم ها میسوختند.

      یکی از بدبخترین شهروندان کابل بودم که در بلاک های خواجه رواش با فرزندان و همسر با تدبیرم زندگی آرامی را میگذراندیم.

      در تقسیمات شهر برباد رفته ی کابل تپه مرنجان و میدان هوای به افراد دوستم رسیده بود و آنان طوری وانمود میکردند که در سقوط نجیب نقش کلیدی داشته و رادیو های بیگانه هم فرد اول شان رافیل مارشال جنگی ای ساخته بودند که در عزل و نصب همه حاکمیت ها نقش بارز داشته است.

      من که شناخت از قصی القلب بودن آنان داشتم از موجودیت پایگاه های شان در اطراف خانه ما متاثر بودم اما راه فرار و چاره ای نداشتم. از خانه ها به زیر خانه ها پناه بردیم حضور گلیم جمع ها تمامی زنان و دختران بلاک های هوای را به زندگی زیر زمینی کشانده بود. کسانیکه توان فرار داشتند گریختند. بالاخره اختلافات بین جنبش و جمعیت بالا گرفت. در 11 جدی 1371 جنگ ائتلاف گلبدین و دوستم از یکسو و جمعیت از سوی دیگر آغاز شد. این جنگ مردم کابل را به فرق سر آب داد. رنگ برف کابل سرخ شده بود. اولادهایم از من فقط تقاضای نان خشک و چوب بخاری را میکردند.

      دخترانم برایم میگفتند فلان همسایه ایران رفت، فلان پاکستان... پدر، چرا ما حتی خیرخانه نمیرویم که آنجا جنگ نیست. این جنگ خلاصی ندارد. در همین لحظه راکت در نزدیک زیرخانه ما اصابت کرد. حتی بخاری از جایش به گوشه دیگر پرتاب شد و بالاخره در اثر اعتصاب غذای دختران و مادر شان مجبور شدم به خیرخانه بروم. اولین شب را در خانه برادرم به آرامی خوابیدیم. فرشته، بهشته، مرسل، نرگس و امید پهلو به پهلو خوابیده بودند. هاشم و پسر دیگرم در گوشه ای از اتاق بخواب رفتند.

      رادیوها از پیروزی مجاهدین در غرب کابل خبر میدادند، از شهامت گلبدین که چقدر راکت بر کابل فیر کرده، در یک روز چه تعداد کابلیان را بخاک و خون نشانده، از جنگ های خانمانسوز ربانی و سیاف خبر میدادند ولی در صدر همه اینها دوستم و گلبدین قرار داشت.

      تجاوز، غارت، دزدی، چور و چپاول سراسر کابل را فرا گرفته بود. آتش بس استراحت فرماندهان و فرصتی برای اکمالات آنان بود. و وقفه کوتاهی برای مردم کابل تا اجساد عزیزان شان را در حویلی یا گورستان یا هر جای دیگر مدفون سازند.

      فردای آمدن ما به خیرخانه پیشین روز دختران و مادرشان اتاق را پاک کردند. نرگس و امید نزدم آمدند و گفتند: اینجا شکر جنگ نیست برو و برای ما بسکیت و ساجق بیاور. من بطرف مارکیت پنجصد فامیلی رفتم. هاشم و برادر هشت ساله اش بطرف داش رفتند که بعد از مدتها نان خوب داشی بیاورند.

      تازه به مارکیت رسیده بودم که صدای انفجار بم پرتاب شده از طیاره فضا را گرفت. خاک و دود از طرف خانه ما بلند بود. صداهای بگوشم میرسید، طیاره های دوستم خطرناک است، خطرناک... خطرناک...

      بم طیاره دوستم اتاق سایه رخ ما را نابود کرده بود و فرشته 18 ساله، بهشته 16 ساله، نرگس کوچک، مرسل 14 ساله، نوید و امید 6 ساله و مادر شان را در قعر خاک و خاکستر گم کردم.

       مردم بالای خاک حرکت میکردند و من دیوانه وار صدا میزدم که نروید، که فرشته نوجوان زیبایم، بهشته، مرسل و نرگس... زیر پا نشود. آنها منتظر من هستند که برای شان ساجق و بسکیت بیاورم...

      همسایه ها 6 جسد توته توته عزیزانم را به خاک سپردند.

      و من با دو فرزند بازمانده ام دربدر و خاک بسر، بتاه و برباد بسوی پاکستان براه افتادیم.

      آن روزهای استخوانسوز رفتند ولی این روزها بیشتر از همان روزها مرا میسوزاند وقتی در جاده های شهر عکس های قاتلین فرزندان و همسرم را بمثابه یکی از کاندیدان ریاست جمهوری و پارلمانی اویزان می بینم.

      عزیزترین رفتگانم را روزی فراموش خواهم کرد که شاهد محاکمه جنایتکاران باشم و من بحیث یک پدر ستمدیده این مرزوبوم خون دلبندان و همسر نازنینم را نخواهم بخشید.

جسد پر خون شوهرم را در آغوش گرفتم

جسد پر خون شوهرم را در آغوش گرفتم



 

مصاحبه با خانم نازنین


      در شاه شهید کابل زندگی متوسطی داشتم، تازه ازدواج کرده بودم. زلمی شوهرم با برادران نوجوانش خرج 12 تن از اعضای خانواده را تهیه میکرد. از زندگی مشترک خود راضی بودم. شوهرم درحالیکه فارغ التحصیل فاکولته تعلیم و تربیه بود، در دولت شامل کار نشده و به فلزکاری که شغل پدری اش بود علاقمندی داشت و او با برادرانش درین زمینه کمک میکرد.

      آوازه های گرمی در شهر پخش شد که نجیب تاج و تخت را مانده فرار کرده است، تعدادی می گفتند که مجاهدین غیر از کشتن، بستن و انتقامگیری کار دیگری ندارند، بعضی می گفتندنه، ((دولت اسلامی مجاهدین)) تضمین کننده امنیت و قانونیت و اسلامیت است. بهر حال اکثریت مردم در حالتی از امیدواری و یاس، دلخوشی و اضطراب بسر می بردند. اما تعداد محدودی که از سران مجاهدین، از خودخواهی ها، بدقولی ها و بی رحمی های شان آگاهی داشتند، زن و فرزندان خود را گرفته به جاهای امن تر انتقال دادند.

       شوهرم شب ها خواب نداشت بخصوص روزی که اطلاع یافت قوای دوستم در شاه شهید، تپه مرنجان و کارته نو پایگاه نظامی خود را ساخته اند، مادرش را بشدت زیر فشار گرفت که باید کابل را ترک کنند. اما مادرش قادر نبود قبول کند خانه چهل ساله اش را با آن همه مال و منالی که دانه، دانه و با هزاران زحمت جمع کرده بود و حاصل دسترنج عمری فلاکت و بدبختی اش بود، رها سازد. او میگفت: ((دختران جوان، عروس های جوان و فامیل به این بزرگی را به کجا بار کرده ببرم؟ مجاهدین با ما چه کار دارند؟ اسلام کامیاب شده، جهاد بر حق مردم کامیاب شده، حکومت را میگیرند، حکومت میکنند، به ما چه کار دارند؟))

      اما شوهرم پافشاری داشت و می گفت:

((مادر، من این ها را می شناسم. این خدانشناسان بین خود جور نمی آیند و بخاطر گرفتن قدرت دست به هر جنایتی می زنند. مادر بیا کابل را ترک کنیم.))

      ولی جنگ قدرت آغاز شده بود. آسمان کابل خون گریه میکرد، انفجار، سوختن، توته توته شدن، غبار دود، خاک و خاکستر، بوی باروت، بوی گوشت سوخته انسان، وحشت، دزدی، رهزنی، دستبرد به ناموس زنان، پسرربای، باج خواهی، مستی، تاراج و..... کابل را به وحشتکده ای تبدیل ساخته بود.

    این وضعیت مدتها ادامه داشت تا اینکه روزی آتش بس موقت اعلان شد. مجاهدین به رفع خستگی و مردم برای نفس کشیدن فرصت یافتند.

      ما بلافاصله خانه را بدون آنکه سوزنی از آن برداریم با یک جوره لباس در تن، ترک کردیم، وقتی به پشت سر نگاه کردم تمام محله ما خالی از سکنه شده بود و فقط پرده های خانه های خالی و عاری از سکنه را شمال تکان میداد. فضا بصورت وحشتناک آرام بود. اسکلیت تعمیرهای سوخته چون مرده ها قد کشیده بودند.

      از چند پوسته بدون آنکه ما را توقف دهند گذشتیم اما نگاه های غیر عادی و مالامال از هوس شیطنت و شهوت تفنگداران کافی بود بدون تیغ همه ی ما را حلال کند.

      در یکی از پوسته ها مردی با خشونت فریاد زد: ((آغابیا)) همه ایستاده شدیم. بدون صحبت به چهره یک یک ما عمیق نگاه کرد. آرام خونسرد و کوتاه گفت ((هرچه دارید بدهید)). من چله و انگشترم را داده از آنجا گذشتیم.

      موترهای پیک اپ مملو از تفنگداران با سرعت جاده ها را می شکستند. همه ی ما را وحشت فرا گرفته بود.

      تعدادی از همسایه های خود را در راه دیدیم که موهای دختران جوان شان را تراشیده و لباس بچگانه به تن کرده بود. آنان دیده و شنیده بودند که تفنگداران دختران جوان را با خود می برند.

      خلاصه همه ی ما با هزار زحمت و دلهره به قلعه فتح الله آمدیم و جابجا شدیم. دو سال و چند ماه را با جنگ های شدید سپری کردیم و با انفجار، خون و مرگ خو گرفتیم.

      20 سرطان 1373 و جوش گرمی ها بود. کار فلز کاری شوهرم که در نزدیکی خانه ما قرار داشت رونق گرفته بود. شوهرم نماز پیشین را در خانه خواند و بعد از خداحافظی با من و مادرش رهسپار دکان خود شد. فقط بعد از ده دقیقه انفجار شدیدی شیشه های نیم شکسته خانه ما را تکان داد. مادر شوهرم فریاد کشید و می گفت: ((طرف دکان بچه ها...)) پالچ و بدون چادر با موهای پریشان بطرف دکان دویدیم. فضای دکان هنوز هم غرق دود و خاکستر، بوی باروت و بوی سوخته انسان بود. مردم و دکانداران همسایه در دکان جمع شده بودند. شوهرم را از پیراهن و تنبان سفیدش شناختم که غرق خون کنار بایسکلش افتاده بود. چند بار صدایش کردم اما چشمانش را باز نکرد. جسد پر خون شوهرم را در آغوش گرفتم و فریاد می زدم اما او دیگر زنده نبود.

      مادر با بی شیمه گی و با آخرین توانش چون دیوانه ها فریاد می زد. گاه زلمی صدا میکرد، گاه زمری و گاه ذکریا. او هنوز حواسش برجا بود و رفیق 18 ساله زمری را که چون فرزند دوستش داشت، در بین دود و خاکستر و انبار انفجار می پالید و نگران مادر بی خبر و دیدنی دارش بود.

      مادر زلمی 30 ساله فرزند تازه دامادش را غرق در خون یافته بود، فرزند 28 ساله اش ذکریا را می دید که کاسه سرش بکلی متلاشی شده، دلواپس سه کودک و زن جوانش بود، پیکر توته توته شده زمری 18 ساله و رفیق و هم صنفی جوان او را که شناخته نمی شدند، آخرین مقاومت و استواری بدن را از او سلب کرده بود.

      صحنه وحشتناک انفجار و وضع دلخراش فرزندان، مادر را هیبت زده و ساکت ساخته بود. امروز هم که بیست سال از ماجرا میگذرد مادر ساکت است. اشکی برای ریختن و جز جواب سلام حرفی برای گفتن ندارد. گاهگاهی گفته های زلمی را بیاد آورده خود را ملامت و گناهکار می داند که گفته بود:

      ((مادر، من این ها را می شناسم. این خدانشناسان بین خود جور نمی آیند و بخاطر گرفتن قدرت دست به هر جنایتی می زنند. مادر، بیا کابل را ترک کنیم.))

      مادر در کابل ماند با کوله باری از رنج و اندوه و زلمی، ذکریا، زمری و دوست زمری زندگی کابل را ترک کرد با دنیای از آرزو و آرمان.

پسرم سوراخ سوراخ شده بود

پسرم سوراخ سوراخ شده بود



مسجد شاه شهید پر از نمازگزار بود. ملا امام مسجد نماز صبح را ختم کرده و درود می خواند که پسر کوچکم داخل مسجد شد، آهسته در گوشم گفت: سه نفر مسلح با جیپی آمده شما را می خواهند، پشتم لرزید، فهمیدم که پای بچه ها در میان است. شکور و ناصر که به عستکر برابر شده بودند، ده روز قبل با قاچاقبری به سوی ایران حرکت کرده و هنوز معلوم نبود که از سرحد گذشته یا توسط نیروهای دولتی دستگیر شده اند. تشویشم این بود که دستگیر نشده باشند. پسر کلانم نادر یکسال قبل عسکری رفت و به جبهه پکتیا اعزام شد، دو ماه بعد جسد سوراخ سوراخ شده اش را آورده، تسلیم ما کردند، نامزدش بخانه ی پدر ماند و تا مدتها به جنجال او مانده بودیم. دختر می خواست با پسر دومم شکور عروسی کند و ما هر موقعی به شکور یاد آوری می کردیم، او می نشست و بشدت می گریست که چطور خانم برادرش را به عقد خود در آورد. بالاخره فامیلش را جواب دادیم. دختر با فامیلش به پاکستان رفت و ندانستیم که با چه کسی عروسی کرد.

سه مرد که دوتای شان کلاشینکوف و یکی تفنگچه ای بر کمر زده بود، مرا به جیپی انداخته بردند. سه روز در خاد شش درک زندانی بودم. چند بار لت و کوب شدم، نارام خوابی دادند که چرا پسرانت عسکر را ترک و فرار کرده اند. بگو کجا رفته و چه کسی آنان را برده اند؟ من خود را بی خبر انداخته به تمام سوالات شان پاسخی منفی می دادم. پسر کاکایم که افسر وزارت دفاع بود، از جریان آگاهی یافته با تلاش فراوان رهایم کرد. چند روز دکان نرفتم، قبرغه هایم بشدت درد می کردند. یکماه بعد قاچاقچی ایکه بچه ها را برده بود نامه ی شانرا از تهران آورد، نوشته بودند که به خیریت رسیده و کار پیدا کرده اند.

من که اصلا مسکونه ی لوگر بودم، سالها قبل به کابل آمده و به کوشش فراوان دکانی در جاده میوند دست و پا کرده، خرج روزانه ام را پیدا می کردم. شکور و ناصر از صنف 12 فارغ شده بودند. پسر کوچکم صنف 7 و دخترم صنف 4 مکتب بود.

آدم بیطرف وبی غرضی بودم. گهگاهی لوگر میرفتم و مجاهدین به من کاری نداشتند. چون اکثر اقوامم در یکی از دهات کلنگار زندگی داشتند و مرا می شناختند، مشکلی در رفت و آمد نداشتم. بعد از کشته شدن پسر بزرگم در پکتیا دیگر لوگر نرفتم، چون مجاهدین از این بابت که پسرم چرا برای دولت عسکر میکرده خشمگین شده بودند و این را یکی از خویشاوندانم احوال داده بود. از مقدار زمین و باغی که داشتم سالانه پول اجاره را میگرفتم و مجاهدین از این بابت کاری به کار من نداشتند.

دولت کابل آخرین روزهای حیاتش را سپری میکرد و ادارات سخت بی خاصیت شده بودند، بخاطر شکنجه های که چند روز مرا با ریش سفیدم در خاد داده بودند بشدت از دولت نفرت پیدا کرده بودم و هم قاتل پسرم دولت را می شناختم. مزار سقوط کرد و نجیب به دفتر سازمان ملل پناه گرفت. من که از روابط بشدت خصمانه و جنگهای خونین بین مجاهدین (بخصوص جمعیت و حزب اسلامی) در لوگر اطلاع داشتم، پیش از ورود مجاهدین به کابل، قسمت اعظم اثاثیه دکانم را کشیده در گدامی که مجاور منزل یکی از دوستانم در تایمنی بود انتقال دادم. همسایه های دکانم متعجب شده می پرسیدند، حاجی، مگر دکانت را جای دیگری می بری؟ کاروبارت درین جا بسیار خوب است و دکانت هم شخصی است، چرا از این جا می روی؟ من می فهمیدم که این بیچاره ها وضع فردا را نمی دانند و اینطور بی خیال کار می کنند. بالاخره تنظیم ها به کابل ریختند و مجددی حکومت خود را اعلام کرد و بلافاصله کابل بین تنظیم های مختلف تقسیم و جنگ آغاز گردید.

یک هفته جنگ شدیدی بین جناح های متضاد درگیر بود. نیروهای دوستم بالاحصار و شاه شهید را زیر کنترول داشتند. ما به زیر زمینی پناه گرفته بودیم. آوازه ی جنگ کابل در تمام دنیا پیچیده بود و می دانستم که پسرانم در ایران از بابت ما چقدر  تشویش خواهند کرد، ارتباط تلفنی کابل با تمام دنیا قطع شده بود و ما نمی توانستیم احوال خود را به بچه های خود بدهیم.

چند روز بعد آتش بسی برقرار شد و من سری بدکان زدم، دروازهی دکان را برده و دکانهای دیگر همه خالی شده بودند. همسایه ها جمع شده، برای کسی چیزی نمانده بود. یکی از دکانداران، دیگران را تشویق میکرد که به پوسته رفته عرض و داد کنند. این چه حالیست که تمام دار و ندار ما را برده اند. من در کنجی ساکت ایستاده بودم. رسول دکاندار خود را بمن نزدیک کرده و گفت: حاجی، تو چطور خاموش ایستاده ای؟ دروازه ی دکان ترا هم برده اند، خودت کارت را قبلا کردی و تمام اسباب دکانت را انتقال دادی، مثلیکه اوضاع را می فهمیدی. من گفتم: اینها ناحق سر خود را به درد می آورند. این کارها بیفایده است، شما نمی بینید که تمام خانه های مردم را خراب کرده اند؟ ازین ویرانه ها که می پرسند که از دکانهای ما بپرسند. باید هرچه زودتر خود را از صحنه ی جنگ بکشیم بخاطریکه به این آتش بس ها اعتباری نیست، همین حالا امکان دارد جنگ شروع شود.

دکانداران غالمغال می کردند که موتری با چند مرد مسلح کنار سرک توقف کرد و آدم قوی هیکلی از سیت پایین شد و بطرف ما آمد و پرسید، چه خبر است؟ دکانداران با غالمغال و سر و صدا گفتند: تمام اشیای ما را برده اند و ما حیران هستیم که به چه کسی شکایت کنیم. مرد مسلح بی درنگ به ناسزا گفتن آغاز کرد. شما می خواهید ما را به دزدی بگیرید، این ساحه زیر کنترول من است، ما شب و روز در جهت استقرار حکومت اسلامی تلاش میکنیم ولی شما مهر دزدی را بر ما می کوبید. اگر لحظه ی دیگر یکی تان را در این جا دیدم همه ی تان را تیرباران خواهم کرد. دل شماست که سر ما مظاهره کنید؟ دکانداران یکی پی دیگری آرام آرام جاده را ترک کرده بطرف خانه های خود رفتند.

همسایه های ما تقریبا شاه شهید را رها کرده بوند، کسی از کسی خبر نداشت. من هم تصمیم گرفتم مدتی لوگر بروم، اما احوال آمد که بین اقوام ما و حزب اسلامی درگیری شدیدی رخ داده است، لذا از رفتن به لوگر خود داری کردم. شب با خانمم مشوره کرده و تصمیم گرفتیم تایمنی برویم، زیرا فشار جنگ در آنجا کم بود، گهگاهی راکتی فرود می آمد. فردا جنگ سختی درگیر شد و 4 روز ما نتوانستیم از پناه گاه بیرون شویم، روز پنجم جنگ به سردی گرایید، کراچی ای پیدا کرده تمام هست و بودم را بار کردم و به سرک عمومی بر آمدم. سه مرد مسلح از خرابه ای بر آمده ما را توقف کردند و یکی با تحکم صدا زد: مگر خبر ندارید که کوچ کردن از این منطقه ممنوع است. من گفتم: برادر، تمام مردم کوچ کرده اند، کسی در سرک ما نمانده و خانه ی ما تقریبا ویران شده است، اگر ما جایی می داشتیم هرگز کوچ نمی کردیم، او دوباره صدا زد و گفت: هر فامیلی که از این جا می رود باید پول جرمانه بپردازد و بعد 30 هزار افغانی طلب کرده هرچه عذر و زاری کردم فایده نکرد . 30 هزار را گرفت و ما را رها کرد.

شب را در تایمنی گذراندیم، فقط یک اتاق به ما تعلق گرفته بود، دوستم کوشش میکرد رضایت ما را بدست آورد و ما دچار تکلیف نشویم. روز چند بار راکت فرود می آمد. دو روز بعد که کمی جنگ سرد شد بخاطر احوال گیری بطرف شاه شهید رفتم. فیرهای هوایی متواتر صورت میگرفت. نزدیک خانه رسیدم که چند مرد مسلح ده، دوازده نفر را که از کوچه ها جمع کرده دستک های خانه ای را که من در آن زندگی میکردم، می کشیدند، بمجردیکه چشم شان به من افتاد دویده مرا هم بردند و من از ترس خود را مالک خانه معرفی نکردم. دروازه ها و کلکین ها را قبلا برده بودند. تا عصر دستک های سه اتاق را کشیدیم و با عذر و زاری مرا رها کرده بسرعت سوی تایمنی به راه افتادم، هنوز هوا تاریک نشده بود که بکوچه ی دوستم رسیدم، همسایه ها همه به دروازه خانه جمع شده بودند و دود غلیظی بر فراز خانه چتر زده بود و من بی مهابا دویدم. جوانی که مرا نمی شناخت به آرامی گفت: راکتی به خانه اصابت کرده و پسر جوان که فامیلی که از شاه شهید گریخته بودند را به شهادت رسانده. دیگر نفهمیدم، با فریاد خود را به حویلی رساندم. بیچاره، پسرم با اصابت دهها پارچه راکت سوراخ سوراخ شده بود، مادرش هر لحظه غش میکرد، همسایه ها او را به گورستان برده دفن کردند. من همیشه به مزار او می رفتم و مادرش شب و روز می گریست.

کشته شدن مادرم

کشته شدن مادرم


نمیدانم طی 4 سال 71 تا 75 مردم چگونه زندگی کردند و چگونه زنده ماندند. هر چند کودکی بیش نبودم ولی از هشت، نه سالگی دهشت، ویرانی، گرسنگی، بی سرپناهی و بی کسی را تجربه کردم.
وقتی مجاهدین آمدند، مادرم و پدرم بسیار خوش بودند و می گفتند وطن ما دیگر آزاد شده و حالا هم که آن "آزادی" در ذهنم خطور می کند، تکان می خورم.
اوج جنگ های کابل فرا رسید. ما در منطقه دهمزنگ زندگی می کردیم. چون وضع بشدت خراب شد، مادر و پدرم فیصله کردند به خانه مامایم در خیرخانه برویم. چند روز معطل شدیم تا خسران مامایم به پاکستان بروند و بعدآ ما کوچ کنیم.
وسایل خانه را مادرم آهسته آهسته جمع می کرد و ما همه در یک اتاق زندگی می کردیم. پدرم معلم بود ولی کراچی رانی می کرد. ماهها بود که گوشت، میوه، برنج و ترکاری را ندیده بودیم. پدرم اکثرآ نان نمی خورد. او می گفت که در شهر صحنه های و وضعیت هایی را دیده که گلویش بسته می شد.
معمولآ وقتی مادرم از دهلیز بیرون می شد ما هم همه دنبالش می رفتیم. اینبار مادرم به اتاق آمد و به همه گفت که هیچکس از اتاق بیرون نشودف من می روم و از چاه یک سطل آب برای شستن دست و روی پدرت می آورم و زود پس می آیم. مادرم رفت، یکبار فهمیدم که آب آورد و دوباره رفت. من نزدیک کلکین رفتم بیرون را می دیدم. مادرم از چاه آب می کشید که چشمش بمن افتاد و گفت: برو، پشت کلکین استاد نشو. دهلچه چاه بیرون شده بود و مادرم می خواست آن را به سطل بیاندازد که ناگهان صدای خوفناکی به گوش رسید. خانه ما لرزید. من در اتاق بودم نزدیک کلکین آمدم دیدم مادرم نیست. اول صد در صد فکر کردم مادرم بخانه آمده، بعد از چند دقیقه درواره را باز کردم دیدم کسی نیست. صدا کردم مادر، مادر و آهسته آهسته بطرف بیرون رفتم که در راهرو حویلی اول چشمم به چپلک مادرم افتاد که دو پله شده بود وکمی دورتر فقط تنه بی کله و پر خون و سوخته مادرم را دیدم. چیغ زدم. ترسیده بودم و دویده دویده به اتاق آمدم و با وجود این که مادرم را دیدم ولی هنوز هم صحیح نفهمیده بودم که چه گپ شده. در وحشت عجیبی بودم. از جایم شور خورده نمی توانستم. بالاخره پدرم از سر دیوار خیز زد. پدرم در اول فکر کرد که همه ما کشته شده ایم. وقتی به اتاق آمد و مرا دید به چیغ زدن شروع کرد من دانستم که مادرم کشته شده. از صحبت هایی که زنان بین خود می کردند دانستم که مادرم تکه تکه شده بود و پارچه های بدنش به دیوار ها و شاخه های درخت چسپیده بود.
من تا امروز در غم مادرم می سوزم. امروز که جوان هستم. خواهران و برادرم را فقط از این جهت خوشبخت تر می دانم که آنان مادرم را به آن حالت ندیدند. تنها انگیزه برای زندگی کردنم چهار طفل معصوم هستند که خواهر، مادر، سرپرست و همه چیز شان مرا می دانند.