کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

تا ابد اعذاب وجدان میکشم

تا ابد اعذاب وجدان میکشم


در سال
۱۳۶۲ خانه و چند دکان خود را در جاده رها کرده پشاور رفتیم. تلاش های کاکایم بخاطر سرپرستی خانه و دکانها بی نتیجه مانده بپدرم نوشت: تمام جایداد را «خاد» غصب کرده، زور ما بدولت نمی رسد. اگر جنجال کنم مرا بجرم رابطه با اشرار دستگیر می کند و ما دیگر بدنبال خانه و دکان نگشتیم.

در پشاور، پدرم منشی یک تاجر پاکستانی شد و زندگی ۶ سر عیال را به سختی می چلاند. پشاور محل حاکمیت حزب اسلامی بود، تنظیم های دیگر چندان صلاحیتی در آنجا نداشتند. مرا یکی از هم کورسی هایم به حزب اسلامی جذب کرد، پدرم از این بابت چندان راضی نبود. در جلساتی که گهگاه در لیسه سیدجمال الدین گذاشته می شد شرکت می کردم، نشریه شهادت و دیگر نشرات حزب نیز از طریق همان دوست برایم می رسید. ۲ – ۳ بار هم شمشتو رفتم. عموماً در جلسات از شهادت و آخرت صحبت می شد. تنظیم های دیگر را غیر جدی و تاحدی غیر اسلامی می دانستند. غصب قدرت سیاسی جداً برای شان مطرح بود.

از سال ۱۳۶۶ به بعد وظایفی برایم داده می شد و آن اکثراً تعقیب افرادی بود که تازه به پشاور مهاجر می شدند در جلساتی که هر پانزده روز یکبار همان دوست هم کورسی ام دایر می کرد، شیوه های تعقیب، خبرگیری و خبر رسانی را توضیح می داد. آهسته آهسته دانستم که در بخش اطلاعات حزب تنظیم شده ام.

در جریان جنگ جلال آباد چند شبی داخل آمدم، کارم با عده ای در پشت خط جنگ رسیدگی به امور لوژستیکی بود و بعد تا سقوط دولت نجیب دیگر از مرز نگذشتم.

 شش ماه از درگیری های خونین تنظیمی در کابل گذشته بود، حزب در چهارآسیاب مستقر و کابل را راکت باران میکرد در جلساتی که با تعداد بیشتری شرکت می کردیم، عامل درگیری ها مسعود معرفی می شد که با ملیشیای دوستم وحدت کرده بود و ما با توضیحات مسوول خود شدیداً احساساتی شده  حزب را کاملاً بر حق می دانستیم.

شبی مسوولم (همان دوست هم کورسی ام) بخانه آمد و گفت پس فردا رفتنی کابل هستیم، باید آمادگی های لازم را گرفته و ادامه داد: با یک گروپ جمعیت رونده ی کابل می شویم. سرگروپ ما که ظاهراً جمعیتی است اصلاً حزبی می باشد توجه کنی ما را کسی نشناسد.

اشتیاق عجیبی در من موج میزد زیرا دهسال بعد زادگاهم ، کابل را می دیدم. ما جمعاً‌پانزده نفر بودیم. بعداً‌معلوم شد که هرپانزده نفر نفوذی حزب می باشند. شب اول را در اتاقی کنار وزارت دفاع سپری کرده، فردا بعد از چند رفت و آمد قومندان گروپ به داخل وزارت، گفته شد که در مکروریان کهنه برای ما پوسته ای داده اند.

با استقرار در پوسته،  سرگروپ جلسه ای دایر کرد بعد از معرفی کامل افراد توضیح داد که وظیفه ما گزارش محل راکت ها و تعیین محل استقرار و فعالیت قومندانان شورای نظار به یکی از پوسته های ارتباطی حزب اسلامی با رمز خاصی می باشد.

سرگروپ و دوست هم کورسیام روزانه با عدهای از افراد وفادار خود به بهانه های مختلف از پوسته برآمده در وزیر اکبرخان، مکروریان و شهرنو گشت و گذار کرده محل هایی را مشخص مینمودند و با مخابره کردن لحظهی بعد همان منطقه کوبیده میشد. شبانه این افراد برآمده تا ناوقت ها با پول و اشیای قیمتی بر میگشتند که معلوم میشد مناطقی را چور میکردند. آهسته آهسته دلالان و خریدارانی پیدا کردند که این اجناس را میخریدند و پول نقد کرده بین ما تقسیم میشد. من بعد از چند هفته صاحب چند هزار دالر شدم.

یکروز عصر جیپ قومندانی از شورای نظار بسوی پل مکروریان در حرکت بود، یکی از افراد پوسته فوراً مخابره کرد و لحظهی بعد باران راکت باریدن گرفت. آنوقت جیب گذشته بود. وقتی آتش و انفجار خاموش شد من ۳۷ نفر از جمله ۴ زن را دیدم که به روی سرک تکه تکه افتاده بودند. آن شب تا صبح نخوابیدم.

چون مردان بیشتر مجبور به گشت و گذار بودند تلفات شان نسبت به زنان بیشتر بود. بخصوص در جریان جنگهای آنی و مغلوبه که کابل از چارسمت کوبیده میشد تلفات روی جاده های فوق العاده بالا  میرفت  و بدینصورت هر روز دهها یتیم و بیوه به خیل پدر مردگان افزوده می گشتند. قحطی بیداد میکرد. زن های جوان و تحصیلکرده به پوسته ها آمده گدایی میکردند. بسیاری پوسته ها به فساد آلوده شده بودند. افراد پوسته ما بعد از ۲۰ روز استقرار با چندین زن محشور گشتند. آهسته آهسته رقصاندن زنان آغاز گشت، حداقل هفته یک بار در بلاک که فقط پوسته ما قرار داشت، چنین جشنی برپا میگشت. همگی ما آرام آرام با وضع جدید خو میگرفتیم دیگر صحبتی از شهادت و آخرت بمیان نمیآمد.

من روزها بدنبال فامیل کاکایم سرگردان بودم. خانه و دکانهای ما ویران شده بودند. روزی از پل باغ عمومی میگذشتم که زن یکی از خویشاوندان خود را دیدم کنار پل ایستاده، گدایی میکرد. من بهت زده شدم، بیچاره در چادر کلان پیچیده و دستش به عابران دراز بود. او که معلم سابقه داری بود شوهر و پسر کلانش با اصابت مرمی توپ شهید شده بودند و از دیدن من خون در تنش خشکید و بعد به سختی گریست. از فامیل کاکایم پرسیدم، با اضطراب نشانی شانرا در نزدیک سرای شمالی داد. در درونم توفانی بپا شد، نفهمیدم چطور راه مکروریان را طی کردم. آن شب تا صبح بیدار ماندم. سه روز جنگ آنقدر شدید شد که کابل در میان آتش و خاکستر ناپدید گشت. جناحهای مختلف پهلوی همدیگر را می کوفتند. روز چهارم بعد از پرس و پال بسیاری زن کاکایم را با پسر کوچکش در اتاق محقری یافتم. آنقدر تکیده به نظر می خورد که گویی بپایان عمر رسیده است. کاکایم با پسر بزرگش (۱۲ سال داشت) با انفجار راکتی در منزل شان تکه تکه شده، در ضمن مال و منالش تماماً خاکستر شده بود. زن کاکایم در حالیکه باهای های می گریست تمام دربدری ها و خانه بدوشی های خود را قصه کرد. وقتی از دختر جوانش نرگس پرسیدم  رنگش چون گچ سفید شد، سرش را بدیوار کوبیدن گرفت (دو سال قبل طی نامهای کاکایم  نرگس را بمن داده بود و من هم قبول کرده بودم) من با تحکم تکرار کردم، نرگس کجاست؟ در حالیکه بدنش میلرزید با لکنت گفت: هر صبح به گدایی می برآید، گاهی شب نمیآید، من تا عصر ساکت و بیخود بدیوار تکیه کرده آشوبی در دماغم بدمستی میکرد.

هوا تاریک شده بود که نرگس با چادری پاره پارهای رسید. مرا نشناخت. هرچه نزدیکتر میشد خیره تر بمن میدید. مادر با آواز گرفته ای صدا زد: نرگس! پسر کاکایت از پشاور آمده، او به زمین خورد و غش کرد و ناوقت های شب بهوش آمد. فردا تا عصر قصهی ویرانی کابل را بیان می کردند، من تا صبح گریستم.

فردا شب پوسته رفتم یکماه رخصتی گرفتم. گفتم فامیل کاکایم را پشاور رسانده بر میگردم. تا پشاور در افکار و جنایاتی که مرتکب شده بودم غوطه میخوردم و ناخود آگاه در ذهنم تکرار میشد، باید تا ابد عذاب وجدان بکشم.

برایم گفته بودند اگر از اطلاعات حزب برآیی حتماً نابود می شوی  لذا با نرگس عروسی کرده (چون امثال من او را به چنان سرنوشتی انداخته بود، ملامتیای نداشت) به ایران رفته از آنجا به خارج گریختم.

ما تنها ماندیم

ما تنها ماندیم

ساعت های ۴ عصر جنگ کمی آرام شد و فیرهای هوایی از فراز خانه ما عبور کرده، بر سنگلاخ سوراخ سوراخ شدهی آسمایی فرود میآمدند. پدرم حینیکه حویلی را ترک می کرد صدا زد «تا ضرورتی نباشد از پناه گاه بیرون نشوید» و بعد با خود زمزمه کرد و گفت: کسی بدستور ما راکت فیر نمی کند هر وقت دل شان خواست حویلی ما را هم مثل هزارها خانهی دیگر هدف می گیرند و ویران میکنند.

بی‌آبی و بی‌نانی در آن یکماهی که از جنگ سپری شده بود ما را سخت زار و نحیف ساخته بود. یکی از آرزو های پدرم این بود که
یکبار دیگر دکانش را ببیند. او شب و روز در زیر زمینی تاریک و نمناک این چرت را می زد که آیا چیزی در آن مانده یا همه دار و ندارش را برده اند. او در آخر جاده پرزه فروشی مختصری داشت و توانسته بود از آنطریق زندگی بخورنمیری برای ما دست و پا کند.


مادرم بعد ازیک مریضی طولانی، سال قبل از آن زندگی را وداع گفته بود. من با پدر و سه خواهرم زندگی محقری را می چرخاندیم. خواهر کلانم، چون مادر مهربان سرپرستی ما را عهده دار بود و پدرم نان آور خانه. دو خواهر کوچکم مکتب میرفتند و من تازه صنف دوازده شده بودم.

پدرم در آن عصر وقتی از سپاهی گمنام گذشت جنگ در ناحیه چمن مغلوبه شده، انفجار چند راکت پیاپی بر دهانه چمن دود غلیظی بپا کردند. این یکماه بود که پدرم کلید در دکان را نچرخانده و از این ناحیه اضطراب عجیبی روانش را میجوید.

چند نفر و پدرم خود را در پناه دیوار ویرانهای گرفته انتظار کمی سرد شدن جنگ را میکشیدند که ساعتهای پنج و شش، میشد نفسی به راحتی کشید. جنگ بین دو گروپ کوچک در ساحهی معدودی درگیر شده بود. گفته میشد بعضی از این درگیری ها را مصنوعی بوجود میآوردند تا مردم فرار کرده اشیای شانرا بربایند. پدرم بسرعت خود را بدکانش نزدیک میکند، که موتری با چند مرد مسلح مقابل پیاده رو میایستد و با چند انبور کلان به باز کردن دروازه سه دکان از جمله دکان پدرم شروع میکنند. مرد قوی هیکلی با دو تن دیگر به دروازه آهنی دکان ما چسپیده، با چند تکان آنرا باز میکند و چند نفری به بار کردن اجناس دکان بموتر پیکپی که سوار بر آن آمده بودند شروع میکنند. پدرم بخاطریکه اگر خود را مالک دکان معرفی کند حتماً کشته خواهد شد، ساکت ایستاده صحنهی چپاول ۴۰ سال زندگیش را مشاهده مینماید. قوی هیکل که آمرانه صحبت میکرد و بدیگران دستور میداد پدرم را صدا زده، «اینجا چه را تماشا میکنی؟» و دستش را گرفته بسوی دکان میکشاند «کمک کن ثواب کار نداری».

پدرم از ترس شروع به بار کردن اجناس دکان خود به موتر آنان مینماید. در جریان بارکردن اشکهای پدرم برگونه هایش جاری میگردد. در آخرین لحظات قومندان متوجه گریهی پدرم شده، با عربده بسویش دویده میگوید «شما مزدوران روس مخالف ما هستید و از کمک کردن بما بد تان میآید» و هنوز جملهاش را ختم نکرده با قنداق بر پشت گردنش می کوبد. پدرم پت پت کنان میافتد، آنان بموتر سوار شده میروند.

ناوقت ها پدرم بهوش آمده آهسته آهسته بسوی دهمزنگ به راه میافتد. هوا تاریک و شمال سردی می وزید. سینمای پامیر در هاله غلیظی از دود پیچیده شده. گلوله های سرخ از میان امواج آن عبور میکردند که ناگهان انفجاری در چند قدمی پدرم میغرد و او را نقش زمین کرده، بیهوش میشود.

بعد از رفتن پدر، ما ساعت ها منتظر ماندیم. خواهر کلا نم بیشتر تشویش میکرد. من به آهستگی او را گفتم بخاطر دو خواهر کوچک ما آرام باش تا تشویش نکنند.

در کوچهی ما فقط چند خانه مانده، تمام همسایه ها فرار کرده بودند. پدرم بخاطر دکانش حاضر به ترک شهر نبود. او پی فرصت میگشت تا حداقل چند قلم اموال قیمتیاش را بکشد. اقوام ما چند بار از شمالی احوال داده بودند که شهر را ترک کنید ولی پدرم میگفت: اگر اموال دکان را نکشیم در آنجا چه بخوریم؟

از همان شب، جنگ از سرگرفته شد. موشکهای چارآسیاب پیهم بر آسمایی و اطراف کوچهی ما سقوط میکردند. ما بخاطر نیامدن پدر سخت نگران بودیم زیرا یگانه تکیه گاه و نان آور ما او بود خواهرانم شب و روز پدر میگفتند و میگریستند. اولین بار طعم تلخ بیپدر بودن را نیز چشیدیم. خواهر کوچکم نهایت نحیف شده بود و شبانه شدیداً تب میکرد.

روز چهارم که جنگ کمی سرد شد کسی از کوچه سعید گفته مرا صدا زد. چون دروازه ماچندی قبل با اصابت مرمی توپ بکلی از بین رفته بود لذا برای تک تک جایی نداشت. مردی با قامت خمیده و محاسن سفیدی مرا در بغل گرفت و گفت: پدرت در شفاخانه بستر است. پایش زخمی شده. خواهرانم با شنیدن این خبر یکباره غوغا سر دادند و هر یک در کنجی افتاده میگریستند. من با آن مرد دوان دوان خود را به شفاخانه رساندم، پدرم را بصورت وحشتناک کوتاه دیدم. هر دو پایش را قطع کرده بودند. بمجردیکه چشمم به او افتاد سرم گیج رفت و غش کردم. دیگران مرا بحال آوردند. کنار بستر پدر نشستم و او با آواز نحیفی از خواهرانم پرسید و قصهی همان شبش را بریده بریده گفت با چند نصیحت کوتاه: از خواهرانت مواظبت کن، وقتی وضع من روشن شد شهر را ترک کن، دیگر در دکان چیزی نماندند. تا عصر وضع پدرم رو به وخامت میرفت. خون زیادی ضایع کرده بود، سیروم ها رو به اختتام بودند داکتران جبراً صرفه جویی میکردند. داکتر جوانی را که با مریضانش با حوصله و ترحمی عجیبی برخورد داشت، (مریضانیکه لحظه به لحظه زیاد می شدند)  گفتم: من برای پدرم خون میدهم، داکتر پیشانیام را بوسید و گفت: او دیگر به خون نیاز ندارد، تو نزد خواهرانت برگرد و فردا حتماً‌ شفاخانه بیایی. من که بشدت زیر تاثیر شخصیت و کار او رفته بودم بیدرنگ از شفاخانه برآمده و در زیر تک تیرهای هوایی خود را بخانه رساندم.

خواهرانم مثل مرده های متحرک در کنج زیر زمینی یکی بر روی دیگری تکیه کرده نشسته بودند. وقتی چشم شان بمن افتاد یکباره همه به آواز بلند گریستند. آنشب عقده های یکماهه را با هم باز کردیم. ناوقت های شب خواهرانم بخواب رفتند اما من تا صبح بیدار بودم. به پدرم و آیندهای که او با ما نخواهد بود فکر میکردم. آنشب اولین بار بود حس میکردم مسولیت خواهرانم بدوش من قرار میگیرد. فکرها و اندیشه? هایم بکلی عوض شده، گویی مرد شصت سالهای شدهام.

صبح، جنگ شدیدی سرتاسر کابل را فرا گرفت. کسی یارای برآمدن را نداشت، جنگ تا دو روز به همان شدت ادامه یافت. من حتی اشک و گریه هایم را فراموش کرده بودم. بفکر آب و نان خواهرانم بودم. زیرا آخرین بوری آردی را که پدرم آورده بود به نیم رسانده بودیم. روز سوم جناح های درگیر برای رفع خستگی و اکمال، جنگ را آرام کردند و من نفهمیدم که فاصلهی دهمزنگ تا مرکز شهر را چگونه پیمودم و از آنجا خود را به چهارصد بستر رساندم. در جای پدرم زنی خوابیده بود که یک پایش را از دست داده بود، من نشستم و بشدت گریستم. همان داکتر جوان که معلوم میشد تا صبح نخوابیده، دستم را گرفت و گفت: به گریه چیزی ساخته نمیشود بفکر سرپرستی خواهران و دفن پدرت باش. پدرم را در تکهی سفیدی پیچانده بودند. جسدش را دو نفری در آمبولانسی گذاشته و بسرعت سوی خانه ما بحرکت افتاد. صحبت های داکتر مرا مجذوب کرده بود گریه را فراموش کرده،  فکر میکردم با این همه بدبختی باید دست و پنجه نرم کنم. امبولانس در زیر تک تیرهای هوایی به در خانهی ما ایستاد. جنازه را در کوچه نهاده رفتند. خواهرانم موی میکندند و میگریستند. من استوار ایستاده بودم. خواهر کلانم وقتی استواری مرا دید دیگر گریه نکرد.

با سه نفر همسایه، پدرم را در کنج حویلی بخاک سپردیم. بعد از دفن پدر، همسایه ها به عجله رفتند زیرا پیوسته می گفتند زود شوید که جنگ آغاز نشود.

ما چهار نفر اولین بار بود که بیمادر و پدر خود را تنها احساس کردیم. پدر ما بیحضور هیچ قوم، خویش و دوستی و بدون فاتحه و خیراتی در کنج حویلی در زیر خروارها خاک به ابدیت پیوست.

خواهرم به خواب ابد فرورفته بود

خواهرم به خواب ابد فرورفته بود


ما کرایه نشین خانه ی محقری در سرک تخنیکم بودیم. پدرم در یکی از وزارتخانه ها ملازم بود و هر صبح با بایسکل غرازه اش به کار می رفت. من تازه صنف یازده شده بودم. خواهرم صنف ۷ و برادر کوچکم صنف ۵ بود. مادرم شب و روز کار می کرد. کاکایم صاحبمنصب بود، گهگاهی به خانه ی ما می آمد و به پدرم می گفت: رزاق را به امنیت شامل کن. هم درس خود را بخواند و هم هفته ی دو، سه باری آنجا سـر بزند. پـدرم چنـد  بار مقابل او عکس العمل های تندی نشان داده می گفت: تا وقتی من زنده هستم رزاق باید درس خود را بخواند. این کارها به اولازم نیست. مادرم که همیشه مصروف بافندگی بود، از یکسال به اینطرف پول خود را جمع کرده، سه ماه رخصتی من هم در «کارخانه ترکانی» کار کردم و از جمع این پول برای خود بایسکلی خریدم، من بی اندازه خوشحال بودم و بایسکل خود را دوست داشتم.

نمی دانستم چرا پدرم مخالف دولت و طرفدار مجاهدین شده بود. هر وقت بگومگوهایی بین  فامیل ما و کاکایم در می گرفت، پدرم زیر لب کلماتی را جویده، می گفت: وقتی به خیر مجاهدین آمد با شما خاین ها جور می شوند.

 هشت ثور مجاهدین کابل را گرفتند. پدرم خوشحال وکاکایم مایوس بود. من در آن روز از صبح تا چاشت با بایسکل خود هر طرف رفتم. چهره های خشن ونگاه های خشماگین افراد مسلح که بر پیکپ ها سوار یا در کوچه ها گشت و گذار داشتند تصویری را که قبلاً از آنان در ذهن پرورده بودم از من می گرفتند.

آهسته آهسته تعداد عابران در جاده ها کم و کمتر شده به خانه های خود فرو می رفتند. من با کمی تشویش به سرک تخنیکم دور زدم وپایدل را تندتر کردم. خواستم به کوچه داخل شوم که سه نفر پکول پوش مسلح جلوم ایستادند و بی مکثی شاخ بایسکلم را گرفتند. مرا تیله کرده، گفتند: برو خانهات، بیرون نشوی، بایسکلت را کار داریم. وقتی کار ما خلاص شد دوباره می آوریم. من از ترس می لرزیدم و چون از ماهیت و شیوه کارشان اطلاع نداشتم، فکر کردم واقعاً بایسکلم را خواهند آورد. هنوز درازی کوچه را طی نکرده بودم که همسایهی ما به سرعت از من جلو شده و گفت: رزاق زودتر خانه برو، گپ ها خراب است و چند لحظه بعد درگیری شروع میشود.

وقتی بخانه رسیدم. پدرم از بایسکل پرسید. گفتم مجاهدین برد. او با تعجب به من دیدو هیچی نگفت.

فیرهای پراکنده آغاز شده بود. مادرم تاکید داشت که از خانه بیرون نشوم. من عجله داشتم که نان خورده به دنبال بایسکلم بروم. هنوز دسترخوان جمع نشده بود که اولین انفجار آسمایی را سخت تکان داد و بعد از چهار طرف کوبیدن کابل شروع شد. فیرهای توپ از دامنهی دشت مشرف به محلهی ما تکان های سختی به دیوارهای کهنهی مامی دادند. ما خود را به زیر زمینی رساندیم. خواهرم بشدت گریه میکرد. پدرم او را در آغوش گرفته دلداری میداد. تا شام همانروز هیچ فیری به خانهی ما اصابت نکرد. از دودی که در اطراف ما می پیچید و انفجاراتی که احساس می کردیم نزدیک منزل ما صورت میگیرند، میفهمیدیم که خانه های اطراف ویران شده اند. تا آن وقت من به بایسکلم فکر میکردم. ساعت های ۹ شب کاکایم خزیده خزیده خود را به زیر زمینی ما رساند و گفت: دیوار جنوبی خانهی ما ویران شده اما به کسی آسیب نرسیده، مجاهدین صبح وقت به دنبالم میآیند و مرا با خانهام میبرند. شما چارهی خود را بکنید. کاکایم بعداً در چار آسیاب با مجاهدین یکجا شده، چون توپچی ماهری بود معاش خوب برایش تعین و فامیلش را پاکستان برده بودند. پدرم که فکر میکرد مجاهدین خاین ها را جزا خواهند داد این یکی را تا توانستند اعزاز و احترام کردند. چندی بعد ریش گذاشت و قومندان یک گروپ در چارآسیاب شد.

جنگ گاهی سرد و گاهی گرم میشد. شش روز تمام در زیر زمینی نمناک نشسته بودیم. خواب از ما پریده و اشک ما خشکیده بود. به مردگان صد ساله میماندیم. اصابت دو فیر توپ به کنار آب و بام شرقی خانه سخت ما را وارخطا کرده بود. نمی دانستیم این مغلوبه چه وقت آرام خواهد شد.

روز هفتم جنگ کمی آرام شد. پدرم تصمیم گرفت بخاطر خریدن چند سیر آرد بیرون شود. من گفتم دنبال بایسکل خود میروم. هرچه مادر داد و فریاد کرد که نرو من قبول نکردم و با پدرم بیرون شدم. وقتی به کوچه بر آمدیم خانه های بسیاری ویران شده بودند. بجز یکی دو همسایه دیگر کسی در آن محل نمانده بود. ما بسرعت به سوی شهر حرکت کردیم. در هر جا سنگری و افراد آمادهی فیر در آنها نشسته بودند. من جرئت نمی کردم از بایسکلم بپرسم. مردم سراسیمه هرطرف می دویدند. محشری بپا شده بود. پدرم تشویش داشت که در خانه کسی نیست خداخیر کند.

نزدیک جنگلک رسیدیم که چند نفر مسلح کنار سرک ایستاده اند و مردم را نظاره میکنند. پدرم خود را به آنان نزدیک کرده . من مشخصات آن سه نفر و بایسکلم را گفتم، آنان به تعجب به ما دیده یکی که قیافهی ترسناکتر ازدیگران داشت. گفت: آن سه نفر را من میشناسم، از این راه ، عقب آن تعمیر بزرگ بروید، بایسکل خود را بگیرید. پدرم با خوشحالی و دعا گویی به او سوی تعمیر شتافت و من هم به دنبال او رفتم.

وقتی از گوشهی دیوار دور زدیم که حدود ۳۰ نفر در کنج تعمیر چون اسیران جنگی اندوهناک نشسته اند و دو سه نفر مسلح هم بالای سر شان ایستاده. ما را اشاره کردندکه بیایید. وقتی نزدیک شدیم، پدرم سلام داد و نشانی افراد و بایسکل را گفت. یکی از افراد مسلح با تحکم به ما دستور داد که در قطار بنشینید. در میان این همه آتش شما به دنبال بایسکل میگردید. شما خاین های طرفدار دولت در این ۱۵ سال مردم را چور کردید. ما هم ترسیده نشستیم و نمی فهمیدیم که چه کاری به ما دارند.

تا شام ما را نگهداشتند. عکس بزرگی که از گلبدین بر سر در تعمیر کارخانه جنگلک آویخته بودند فهمیدم که مجاهدین حزب اسلامی هستند.

وقتی هوا تاریک شد ما را به چند تعمیر تقسیم کردند. من کوشش میکردم از پدرم جدا نشوم و پدرم هر لحظه دستم را کش میکرد. با ابزاری که در کارخانه ها موجود بود امر شد  به بازکردن و پرزه کردن ماشین ها شروع کنیم. کندن آهن ها و بازکردن زنجیرها آغاز گشت. تا ساعت های یک شب کار کردیم. از مخابرهی مردی که احوال میداد موترها را بفرستید فهمیدم که قومندان گروپ میباشد.

نیمه های شب که جنگ کمی سرد شد چند موتر کراز سر رسیدند. آهن ها و ماشین های تکه تکه شده را بار کردیم. من بشدت خسته شده بودم و هر لحظه به پدرم می گفتم، مادرم شان چطور میشوند و او فقط اشک میریخت و جوابم را نمیداد.

طرف های صبح جنگ بسیار شدید شد و ما در چقری های کارخانه پروت کردیم. چهار روز متواتر در میان آتش کار میکردیم. شب چهارم یک گلوله توپ به بلاک مجاور ما اصابت کرد. قومندان مخابره دار با ۶ نفر اسیر کشته شدند و ما اجساد شان را در یکی از گودال ها انداختیم . من دیگر از مرده و انفجار نمیترسیدم. فقط انتظار مرگ را می کشیدم.

صبح روز پنجم درمیان آتش شدید توپخانه ما را رها کردند. آنوقت فهمیدم که بدنبال بایسکل گشتن چه بهایی باید پرداخته شود. من در آن ۱۲ روز بکلی عوض شده بودم خوش باوری هایم همه جای خود را به یأس و ناامیدی سپرده بودند. احساس میکردم مسوولیت زندگی فامیل را بدوش میکشم. دست پدرم در جریان بازکردن ماشین ها شدیداً آسیب دیده بود. یک راست بسوی خانه به دویدن آغاز و درد و خستگی را فراموش کرده بود. از لای دیوار های فروریخته و جویچه های کثیف خود را به سرک تخنیکم رساندیم منطقه به ویرانهای مبدل شده بود. هیچکسی را ندیدیم، دیوانه وار بسوی خانهی خود دویدیم. کوچهی ما زیر آوار گم شده بود. دروازه خانهی ما را هم برده بودند. وقتی به صحن حویلی قدم گذاشتیم که شیار بزرگ خون خشکیده از آشپزخانه تا زیر زمینی کش شده بود. با جیغ و فریاد خود را به زیرزمینی رساندیم. برادرم غش کرده چشم هایش در گود پیشانی چنان فرورفته بود که گویی از لحد برخاسته. مادرم پشت به دیوار بیحرکت تکیه داده و از بس مو های خود را کنده بود اطرافش پر از موهای باد شده بود وخواهرم آرام زیر چادر مادرم به خواب ابدی فرو رفته بود


قیس جان هرگز نیامد

قیس جان هرگز نیامد


پدرم ناوقت ها زن گرفته بود . با چهار طفلی که مادرم بدنیا آورده بود چنان تکیده به نظر می رسید که گویی ۷۰ ساله است . ما سه خواهر و یک برادر بودیم . پدرم بی هیچ واقعه ‌ ی همیشه استغفار می کرد و این شده بود وردزبانش . بی نهایت مادرم را دوست داشت . من تا ۲۱ سالگی ام یکبار هم بگومگوهای معمول خانواده ها را بین آندو ندیده بودم .

در آنروزها تازه از مکتب فارغ شده دنبال کار می ‌ گشتم و قیس که مامعمولاً او را قیس جان خطاب می ‌ کردیم صنف ۸   بود . وقتی مادرم از داشتن یک بچه غصه می ‌ خورد، پدرم به آرامی و تبسم خاصش می ‌ گفت : منهم از پدر تنها ماندم، مگر نتوانستم زندگی کنم؟ خدا قیس جان را بزرگ کند . ماهمه از قیس راضی بودیم . اوعلاوه به کوشا بودن به درسهایش کارهای بیرون را هم بی ‌ جنجال انجام میداد .

چند روزی بود پدرم کار نمی ‌ رفت . قیس هم از مکتب مانده و من هم دنباله ی کاریابی را به لقایش سپرده بودم . رادیوها فقط از کابل صحبت می ‌ کردند . پدرم هر لحـظه استغـفار مـیگفـت و انتـظار یکـطـرفه شــدن گـپ را داشت . چون نمی دانست چه سرنوشتی در انتظارش است، غم و خوشی اش در نوعی اضطراب گره خورده بود . مادرم که کمتر به این چیزها فکر می کرد در آنروزها از همه بیشتر سوال مینمود، گویی تشویش ذهن او را می ‌ جوید . پدرم، قیس و دو خواهرم راتاکید میکرد هرچه شد، شد شما درسهای خود را تکرار کنید و اولین باری بود که مادرم تند در صحبت های او می ‌ دوید و می گفت : پدر زلیخا ! باش چه می ‌ شود .

هنوز شفق نه دمیده بود که گرگر موترها کابل را در هاله ‌ ای از صوت های ناهنجار پیچید و ما از خواب بیدار شدیم . خانه ما بردامنه آسمایی کمی بالاتر از سرک قرارداشت . پدرم باسروصدای همسایه ها به کوچه برآمد . همسایه مقابل که از مقامات امنیتی دولت بود و همیشه در لباس نظامی با تحکم صحبت میکرد، از چند روز بدینسو ریشش را نتراشیده و کلاهی بر سرگذاشته خاموش و بی ‌ حرکت چون مرده های صد ساله در گوشه ‌ ای ایستاده بود و نمی ‌ فهمید که لحظه ‌ ی بعد چه خواهد شد .

آفتاب آهسته آهسته بر قله های شیر دروازه و آسمایی مخمل تلایی را هموار میکرد و کابلیان را در آخرین روزهای آرامش بگرمی می ‌ فشرد . پدرم چند بار تکرار کرد : زلیخا بیرو نشوی اگر شدی چادری مادرت را بپوش . زن جنرال صبح با چادری از خانه برآمد . مجاهدین از روی لچی بدمیبرند . همسایه هاصبح، بعد از هر گپی می ‌ گفتند : خدا خیر کند . مثلیکه گپ ها خراب است . با این کلمات دلم یکباره فروریخت و لحظۀ ساکت ماندم . قیس صدازد : پدر مکتب های ما زود شروع می ‌ شوند؟ مجاهدین در باره مکتب ها چه گفته اند؟ پدرم به او دید و فقط گفت : بچیم خدا خیرکند .

با آغاز روز تک تیرهایی از هر طرف بگوش می رسید، با هر فیر مادرم از جا می پرید و دوباره تکیه می ‌ کرد . ساعت ۱۲ همسایه بغلی ما که با پدرم یکجا کار می کرد داخل حویلی شد و بااضطراب و نفس نفس زنان گفت : مجاهدین به دو گروه تقسیم شده اند . حزب اسلامی وزارت داخله راگرفته، شاید جنگ آغاز شود . چاره آرد و نان تان را بکنید و بعد بعجله به خانه خودبرگشت . رنگ مادرم پک پرید و کمی هموارتر شد، دو خواهرم با قیس وارخطا شده خود را به مادرم نزدیکترکردند .

فیرها آهسته آهسته تیز تر می ‌ شدند و صداها بلندتر، یکباره انفجاری بر قلعۀ آسمایی، کابل را لرزاند ما بی محابا به اتاق دویدیم . دستک های خانه تق تق میکردند و چیزی شبیه زلزله را احساس کردیم . کوچکترین خواهرم به آرامی می گریست و مادرم او را دلداری می داد . دیگر قیامت آغاز گردید . تاساعت های ۲ جنگ مغلوبه شد و بی  هدف هر کس هر طرف را به رگبار توپ می ‌ بست . ما به زیر زمینی کوچک خود دویدیم . فضای کابل لحظه به لحظه غلیظ تر و هال  ه‌ی دود آرام آرام به بام ما نزدیک میشد . تا شام نتوانستیم تکان بخوریم . مادرم بابت قضا شدن نمازش سخت تشویش میکرد . در آن شام اذانی از کابل بر نخاست و مادرم آرام آرام به سراغ آفتابه رفت . قیس در حالیکه می لرزید چند بار فریاد کشید : مادر تشناب نروی . همین جا تیمم بزن و او بر دومین پله ‌ ی زینه قدم رامحکم نکرده بود که آخ بلندی گفت و در صحن حویلی افتاد . پدرم بسوی او دوید من قیس راسخت گرفته بودم که بیرون نشود و او چون پرنده ی کوچکی در آغوشم تقلا می ‌ کرد و فریادمی کشید مادر، مادر !

پدرم نمی فهمید که چه کار کند و توان آوردن مادرم را به زیر زمینی نداشت . من به یک خیز خود را به مادرم رساندم او دیگر زنده نبود . خون صحن حویلی را می ‌ شست . او را کشان کشان به زیر زمینی رساندیم . قیس خودرا بالای او انداخته و دو خواهرم غش کرده بودند .

سه روز مرده را نگهداشتیم روز سوم که چند لحظه جنگ کمی آرام شد همسایه بغلی و زنش بخانه ما آمدند، جسد را به اتاق بالا بردند . ما همه نحیف و ناتوان شده بودیم . خواب از مافرار کرده بود و هیچی نخورده بودیم .

شب چهارم  ۵  نفر از هم کوچه ای ما در زیر گلوله و آتش مادرم را در گولایی کوچه نزدیک خانه ما در حفره ای دفن کردند . بعدها که آرامی شد قبر او در زیر آوار چنان گم شده بود که نشانی از او نیافتیم .

دو ماه را در همان زیر زمینی سپری کردیم . کوچه ی ما بکلی خالی شده بود . پدرم آنقدراز مرگ مادر رنج نمی ‌ برد که از بودن من در خانه متروکی در یک کوچه ی بیهیچکس . قیس از همه  ی ما دلاورتر و استوارتر بود . بهرکاری خود را کاندید میکرد . من که امیدم را به او بسته بودم تصمیم داشتم به هر قیمتی شده او را حفظ کنم . او رنج مادرم را بخاطر خواهرکهایم می ‌ کشید و کوشش می کرد یادی از او نکند . پدرم در این دو ماه بکلی کوپ شده بود و دیگر استغفارهم نمی گفت .

حدود دو ماه بعد آتش بس کذایی اعلام شد و ما توانستیم کمی وضع دورو بر خود را بفهمیم . عصر روز بود که مامایم سررسید . از مرگ مادرم اطلاعی نداشت . بیچاره در نزدیکی های سرای شمالی دستفروشی میکرد . وقتی در اتاق نشست و از مادر پرسید ما همه ساکت یک بدیگر میدیدیم . هیچکس یارای چنان بیانی رانداشت بالاخره پدرم در حالی که شیارهای اشک بدو طرف گونه ها در چین و چروک رخسارش می دویدند جریان را قصه کرد . آنروز ما همه چنان گریستیم که عقده های دو ماهه را بپای مامای خود باز کردیم .

شب مامایم ماند و قرار شد فردا در حد توان چیزی برداشته بخانه اوکوچ کنیم قیس می گریست که مادرم را در این بیغوله تنها رها نمی کنم و مامایم او رادلداری میداد .

صبح که هنوز آفتاب از بستر شب سر بر نداشته بود و تیرهای هوایی کابل را چون قلبهای داغدار ما سرخ می کرد از جاپریدیم . هرکس چیزی را برداشته بسوی خانه ماما در حرکت شدیم . ما همه بر قبر مادر که در زیر چند دیوار فروریخته گم شده بود لحظه ایایستادیم و به سختی گریستیم . در آن کوچه پر ازدحام گذشته رهگذری دیده نمی ‌ شد که تراژدی مارا نظاره کند .

مامایم هی تاکید می کرد؛ حرکت کنید که وضع اعتبار ندارد هر لحظه امکان درگیری است . نزدیکی های پل آرتل رسیده بودیم که جنگ سنگینی آغاز شد از قله ی بالای گذرگاه  فرق آسمایی و از آنجا دامنه های شیر دروازه را میکوفتند . ما در میان آتش گیرماندیم . فقط درپناه چند دیوار شکسته خزیده بودیم . مامایم صدا می زد هرچه را برداشته اید بیاندازید . خود را نگه دارید . در جویچه های کنار چند دیوارپخته کاری پروت کرده بودیم . حتی از گریه هم مانده بودیم . پدرم و قیس به یکطرف خزیده بودند و ما با ماما بسوی دیگر . آتش شدید ما را از هم جدا کرده بود، مامایم در همان حالت از ما مواظبت می ‌ کرد و یک یکی ما را از پیچ و خم راه ها تا مرکز شهر رساند و بعد بسوی خانه او در حرکت شدیم . ما وقت تر رسیده بودیم . و بر سرنوشت قیس و پدرم می گریستیم . مامایم هرلحظه بیرون می ‌ رفت ومی ‌ آمد . شام بود که پدرم سر رسید و از قیس پرسید . آنان نیز از هم جدا شده بودند . ما روزها و ماه ها انتظار اورا کشیدیم  ولی قیس جان هرگز نیامد .


زن عجب شهامتی داشت

زن عجب شهامتی داشت


پیر مرد با اضطراب عجیبی گاه به من ، گاه به موترم می دیدو هیچی نمی گفت، من عوض او به بارکش ها نهیب می زدم: زودتر بار کنید! اگر در راه شب شد روی کابل را نخواهیم دید. پیرمرد هر لحظه دستش را به جیب برده تند با انگشتانش چیزی را محاسبه می کرد. من حالت مالیخولیایی را در او یافته و تشویشم افتاد، این آدم کرایه ام را خواهد داد؟

آخرین بوری های پلی و جلغوزه بارشد. هنوز ریسمان ها را نکشیده بودم که دو زن با کراچی یی بار از چند پیپ روغن سر رسیدند. زن هایی مسنی بودند. یکی چادری پوشیده و دیگرش در چادر کلانی تاب خورده بود. از وابستگان پیرمرد بودند. بیچاره ها در جنگهای چند ماهه هست وبود خود را از دست داده بودند. در آن روزها بسیاری از زنان بی سرپرست مواد خوراکی را از جلال آباد بکابل میبردند. و اندک سودی عاید شان می شد. چند پیپ را زیر بار و چند تای دیگر را زیر سیت ماندم.

آفتاب تیز تابستانی از پشت کوه های جلال آباد سر می کشید، عابران به سرعت هر طرف می رفتند. چون ساعت های ده عرق بر تمام بدن شیار می بست که باید خود را به زیر سقف های دم کرده می رساندند. شهر مملو از آدم های ریشدار مسلح بود. هر یک سمتی را ور انداز می کرد تا اگر چیزی بگیرش آید. من از دیدن آدم های مسلح آنقدر به ستوه آمده بودم که فکر می کردم در دنیا از هیچ چیزی به این اندازه نفرت ندارم. طی طریق جلال آباد- کابل با دهها پـوسته و زور پولی توام با عذر و زاری های مالکان بار روحم را آنچنان آرزده بود که تصمیم داشتم با رسیدن این پهره، هرچه شد در همان شهر زیر راکت (کابل) کاری پیدا کنم.

موتر هنوز از تونل درونته نگذشته بود که جوانکی مسلح بر راه ایستاده و با تحکم صدا زد: دو لک: پیرمرد به عذر افتاد که ۵۰ هزار دارم و بعد با میانجی گری من یک لک قبول شد و حرکت کردیم. تا سروبی چند لک افغانی پیرمرد رفت. او حرف نمیزد و چیزی شبیه دشنام زیر لب تکرار می کرد. با دیدن پوسته زرداد که عکس بزرگی از گلبدین را کنار سرک نصب کرده بودند، بند بندم لرزید. مرد مسلحی با موهای تاشانه کشال به اشاره ی دست موتر را بگوشه ای رهنمایی کرده و بی مکثی صدازد : ۵ ل ک افغانی ! عذرهای پیرمرد آغاز شد. من هم از مقدار پول از دست رفته ی پیرمرد تا آنجا یاد کردم. او با نگاه غضب آلودی به من دید و گفت : “ما بخاطر ننه ی شما شب و روز درینجا افتاده و از مال و جان شما حمایت می کنیم ؟

بدیگران پول می دهید بما نمی دهید؟ اگر یک کلمه دیگر حرف زدی چانماری ات می کنم” و من وقتی سیمای لرزان شترگاوپلنگی او را دیدم، ترسیدم و خاموش شدم. در حالیکه پیرمرد پنج لک را می شمرد مرد مسلح پشت سیت را دید و پیپ های روغن را یافت با چشمان از حدقه بیرون گفت: اینها را دزدانه و بی محصول تیر می کنید ؟ زن چادری دار به زاری افتاد که اینها از من است شوهرم کشته شده و اطفالم بی سرپرست اند. من با بردن این چند پیپ زندگی آنها را تامین می کنم. مرد با خنده ی تمسخر آمیزی گفت : “چرا شوی نمی کنی ؟ اگر کابل پیدا نمی شود اینطرف ها زیاد است” و ادامه داد : “برو سر تپه از قومندان اجازه بگیر” زن بناچار و دل ناخواه از سیت پایین شد و نفس نفس زنان خود را بالای تپه رساند. قومندان که موهای سرش تا شانه ها کشال بود بروی چوکی کهنه ای نشسته و خیره خیره به زن نگاه میکرد. وقتی به او رسید سلام کرده با صدای نحیفی گفت: قومندان صایب فقط ۸ پیپ روغن دارم که تا کابل رسانده نفقه بچه هایم می برآید

. تا به اینجا دولک افغانی از من گرفته اند. بخدا اگر یک قران مانده باشد. اگر مرا توته توته کنید هم پول ندارم که بدهم. و قومندان بلا فاصله برخاست در حالیکه دشنام های بشدت رکیکی را نثار زن میکرد،چنان لگدی بر تهیگاه او حواله کرد که بیچاره به پشت چند ملاق خورد. قومندان که قاتح و مغرور ایستاده بود با صدای ببر آسایی به “مجاهدش” فریاد زد : یک پیپ او را بگردان و خود به اتاق رفت. ناله و به سرزدن های زن با ریتم دلخراش صوت موتر در می آمیخت که مرثیه ی دردناک تاریخ را می آفرید. مرثیه ایکه ابیاتش با لگد قومندان، ملاقهای زن و تماشای اشکاگین، سروده شده بود. زن سود این پهره اش را باخته بود. سکوتی در سیت موتر حاکم شد و عقده ای در گلویم پیچید حس کردم قلبم درد می کند. نفهمیدم که بلندی و گولایی ماهیپر را چطور عبور کردم. پیرمرد در آخرین نشیب روی خود را بسویم کرد و گفت: فقط ۵۰ هزا ر باقی مانده، پوسته ی آخری را چطور کنیم؟ هنوز نتیجه ای نگرفته بودیم که به زنجیز رسیدیم.

کابل در دود غلیظی پیچیده و انفجار هایش بگوش می رسید. عجله داشتیم که شب ناشده وارد شهر شویم. آفتاب درخشش چندانی نداشت و بردامن غروب خون هزاران کابل جان باخته را تصویر می کرد. مرد بلند قامتی که عینک های دودی بزرگی را به چشم مانده و ریش کم پشت و طویلی را زیر زنخ داشت بسوی موتر آمد و گفت: ۴ لک افغانی ! پیرمرد به لکنت افتاد و پیاده شد. برادر به خدا و قرآن قسم اگر از این پنجاه هزار افغانی بیشتر نزدم مانده باشد. پوسته ی سروبی تمام پول هایم را گرفت. اخرین جمله پیرمرد تمام نشده بود که زن چادردار صدا زد : برادر تا اینجا ما را لچ کردند. هیچ چیزی بما نماندند. چشم مرد مسلح به زن افتاد، باقیافه ی شیطانی به سیت موتر نزدیک شد و گفت: اگر او پول ندارد تو هر چیز داری، تو با ... می توانی او را خلاص کنی، تا خواست جمله ی دیگر بگوید، من گفتم : ما و شما ناموس داریم، این بیچاره کشته داده با تمام زحمت به این راه پر خطر بخاطر ۲ لک افغانی رفت و آمد می کند. شما این تفنگ را بخاطر ننگ و ناموس گرفته اید !! هنوز صحبتم ت مام نشده بود که چون گرگ زخمی غریده بطرفم دوید و با مشت های محکم بسر و رویم کوبیدن گرفت. زن که با شنیدن آن جملات رکیک چون شیری خشمگین می لرزید، با صدای بلند به داو زدن شروع کرد و با یک حرکت گوشواره ها و انگشتر خود را کشیده از داخل سیت برویش زد، بگیر، این را زهرکن!

گوشواره ها و انگشتر بزمین افتادند و پیرمرد فوراً آنها را جمع کرده و محکم گرفت. با سرو صدای ما مرد مسلح دیگری سر رسید، اولی به دومی فریاد زد: اینها پول نمی دهند و بدماشی می کنند و او در حالیکه گیت تفنگش را کشید و چند قنداق پشت گردنم کوبید، یک بوری پلی و یک بوری جلغوزه را پایین کرده، یکی را به پشت پیرمرد و دیگرش را به پشت من بارنمود و در حالیکه با قنداق و لگد می کوبیدند و دشنام می دادند تا فرق تپه ما را بالا کرده، بوری ها را در اتاق بپای عکس یکی از “رهبران” که یادم نیست کدام شان بود جابجا کردند قومندان با تحکم به پیرمرد گفت: بعد از این بی پول نیایی، زور ما از زور هیچ پوسته ای کم نیست.

وقتی موتر حرکت کرد بدنم بشدت درد می کرد و نفس در سینه ام پیچیده بود. من در آیینه ی جلوی اشکهای پیرمرد را دیدم که چون دوشیار غم انگیزی بدو طرف محاسن سفیدش راه کشیده و تا داخل شهر خشک نشدند.