کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

و ما تا تایمنی گریستیم

و ما تا تایمنی گریستیم


هوای کابل دل انگیز بود. بهار به پیشواز پندک و برگ می خندید و پرستو های دور به شهر عشق و حماسه قدم میگذاردند. رادیوها از یکی دو ماه به اینسو افغانستان را سرخط اخبار خود داشتند. خوشی و اضطراب در سینهی کابلیان موج می زد.

ما در کارته چار با ۸ سر عایله زندگی بخور نمیری داشتیـم. پـدرم کـه دوستانش پسوند«خان» رابه نامش می افرودند، مرد مذهبی بود که از جریانات سیاسی خوشش نمی آمد. در جاده دکان پرزه فروشی داشت. در آن روزها خوشحال و متبسم به نظر میرسید. هر باریکه جای نمازش را جمع میکرد با صدای بلندی می گفت: خدایا مجاهدین را پیروز بگردان ! من با این تلقین ها نادیده مجاهدین را دوست داشتم و از اشرارگویی های دولت بدم می آمد.

آفتاب هنوز قله های آسمایی را نه لیسیده بود که پوشالیان سقوط و «فرشتگان» بکابل پا نهادند. ما به پیشواز شان جشن گرفتیم و اشک شوق نثار کردیم. وقتی از خواب برخاستم، پدرم صدا زد: «فلانی» امروز مکتب نروی، وضع روشن نیست. سیاف و مزاری گپ های تندی ردو بدل کرده اند. دیشب تا صبح گرگر موترها خوابم را ربودند.

هم مسجدی های ما میگفتند: تمام جاده ها سنگر بندی شده، خدا خیر کند. دلـم فـروریخـت، خواهر ۱۷ سالهام بیشتر از من ترسید و با لکنت خاصی پرسید: وضع ما چی می شود؟ پدرم به این پرسش جوابی نداشت و عاجزانه به سیمای خواهرم دید.

تب و تاب عجیبی کابل را فرا گرفته بود. من تا آنوقت روابط مجاهدین را به این شدت خصمانه بین شان فکر نمیکردم. شنیده بودم که حزب اسلامی با تنظیم های دیگر همیشه درگیری دارد. ساعت های ۲ بعد از ظهر به جاده متصل خانه مان بر آمدم. مجاهدین که اولین باری آنها را می دیدم تماماً خشن به نظر می رسیدند و با غضب عجیبی عابران را نگاه میکردند. احساس کردم از آنان می ترسم. مرد مسنی که با گامهای تند به استـقامت کوچه ی ما حرکت می کرد، با تحکم صدا زد : بچه حاجی زود خانه برو، گپ ها خراب است. او آنقدر به تندی حرکت می کرد که آخر کلامش برایم مفهوم نشد. هنوز کلمات عابر را در مغزم هجا می کردم که راکتی به آسمایی اصابت کرد. صدایی رعد آسایی کابل را در نوردید و هنوز محل اصابتش را خوب فکس نکرده بودم که قیامتی قیام کرد. در نیمی از شهر ربانی و گلبدین و در نیمی دیگر سیاف و مزاری کابل را به مجمری مبدل کردند که کابلیان گنجشک وار در آن کباب می شدند. از تمام شهر آتش و دود بر می خاست. فرار و دویدن جهت یافتن جای امنی آغاز شد. ما به زیر زمینی پناه بردیم وهی پدرم صـدا می زد: کسـی بیرون نشود ! کابل برای ما زندان شد.

آن هفته را در زیر زمینی گذراندیم و آهسته آهسته با انفجار خو می گرفتیم. شبها یکی دو ساعتی خواب مان می برد و خوردتر ها کمتر گریه می کردند. خواهرم در زیر آن همه رگبار نان می پزید و میسر شدن یکبار نان در شباروز شهکار بود.

یک هفته بعد جنگ کمی به سردی گرایید. تک تیرهایی سنگر مقابل را نشانه میگرفت و ما توانستیم از زیر زمینی بر آییم. می گفتند: سازمان ملل جنگ را خاموش می کند و «رهبران» را اخطار داده است. یگانه امید ما سازمان ملل بود و دیگر تمام راه ها را مسدود شده یافته بودیم. مجبور بودیم روح خود را کاذبانه تسکین نماییم. بیش از سه ملیون آدم در شهری گروگان مانده بودند و همه ی ما خود را محکوم به مرگ می دانستیم. آنانیکه از درگیری های مجاهدین در گذشته تجربه داشتند، با تبسم زهر آلودی می گفتند: اینها خود را اکمال می کنند. بفکر خود باشید.

دو روز بعد تمامی محاسبات ما صفر شدند. هنوز نماز صبح برپا نشده بود که گرگان بجان هم افتادند و جنگ بشدت باور نکردنی بار دیگر آغاز شد. تا خواستیم خود را جمع و جور کرده به زیر زمینی پناه ببریم که راکتی به خانهی ما اصابت کرد. شاگرد پدرم که با ما میزیست در محراق انفجار قرار گرفت. پارچه های راکت سر و روی مادرم  را خون آلود کرد. همهی ما بیهوش شده بودیم. پدرم در لای دود و تاریکی هر طرف میدوید. خواهرم با آخ های جگر خراشی فریاد میزد و من توان حرکت را نداشتم. پای خواهرم قطع شده بود و خون، سیاهی اطرافش را می شست، تا چشمم به تکه های شاریدهی گوشت و استخوان رانش افتاد، فریاد زدم و سرم را زیر بغلم پنهان کردم. پدرم او را بغل کرده در زیر آنهمه رگبار، تند بسوی در دوید. ما نفهمیدیم که کجا رفت.

او خواهرم را به شفاخانهی صلیب سرخ رسانده بود. داکتران خون ریزی پای قطع شدهاش را گرفته و به پدرم نسخهای داده بودند تا جهت تداوی زخم های کاری پای دومش از جایی دوا تهیه کند. بیچاره پدر، دیوانه وار به سرک ها دویده تا نشانی از دواخانهای بگیرد که پیکپی با چند مرد مسلح سر رسیده پهلویش میایستد و بی مکثی او را سوار کرده با خود میبرند. ما همدیگر را گم کرده بودیم. خواهرم زخمی و تنها در بستر شفاخانه، پدرم اختطاف، مادرم زخمی و من با چند خواهر و برادر کوچکم در دخمه تاریک زیرزمینی مرگ را لحظه شماری میکردم. کوچهی ما تقریباً خالی شده بود. ما از دوستان، اقوام و آشنایان خبری نداشتیم، سودای جان بجانی بود. یک شهر با تمام انسانهایش در مسلخی بنام پایتخت آمادهی ذبح شدن بودند.

هشت روز بعد از طریق پیک مسلحی احوال پدرم آمد. «من گروگان شدهام. اگر بتوانید هزار لک افغانی جهت رهاییام پیدا کنید مرا بار دیگر خواهید دید در غیر آن مرا تیرباران میکنند. خواهرتان در شفاخانه صلیب سرخ بستری است از او احوال بگیرید» موی بر بدنم راست شد. اولین باری بود که دعاهای پدرم را با نتیجه عکس مییافتم.

فردا که راکت باری کمی آرام گرفت با مادرم به شفاخانه رفتم. باور نکردنی بود، پای دیگر خواهرم را هم قطع کرده بودند. داکتران گفتند: ما تلاش فراوان کردیم ولی دارو نرسید و راهی بجز قطع کردن نماند. خواهرم در بستر بشدت کوتاه شده بود. بمجردیکه چشمش به ما افتاد بیحال شد و مادرم بسر و روی خود زده، خواهرم را میبوسید و من گریه میکردم.

دو نیم ماه پدرم در زیر زمینی های افراد مسلح زندانی بود که خود داستانی است غم انگیز. کاکایم که در تایمنی زندگی میکرد با تلاش های فراوان و دادن هزار لک افغانی توانست پدرم را نجات دهد. او وقتی به خانه آمد و پای دوم خواهرم را قطع شده دید سرخود را به دیوار میزد و میگریست که افسوس نتوانسته چند امپول و کپسول را به شفاخانه برساند. فردای آن روز مغلوبه کمی فروکش کرد. مردم جهت آمادگی به جنگ دیگر مواد غذایی تهیه می کردند و پدرم بعد از مکثی بفوریت تصمیم گرفت که به تایمنی برویم. او هله هله میکرد. من، مادرم و بچه های دیگر به جمع و جور کردن لوازم ضروری پرداختیم. پدرم چند باری تکرار کرد: چیزهای نسبتاً خوب را نگیرید که پوسته های مسیر راه چور می کنند. شاید ما را بخا طر چند کمپل سر به نیست نمایند و خود از سرک مجاور دو کراچی وان پیری را آورد که در سیمای شان اضطراب و گرسنگی سه ماه گذشته موج میزد. راکت ها به کوه تلویزیون اصابت کرده و دود بالا می شد و آسمان کابل هم چنان دود آلود و سوگوار بود. ما اشیا را به کراچی میرساندیم و پدرم با دو کراچیوان به عجله بسته بندی میکرد. آخرین چیزیکه باید به کراچی برده میشد خواهرم بود. او می گریست و من او را دلداری می دادم که یکباره انفجاری دروازه حویلی ما را به هوا پرت کرد. من خود را بروی خواهرم انداختم، وقتی هوا کمی روشن شد بسوی پدرم دویدم اما اثری از او و دو کراچی وان نمانده بود. چند عابر  و یکی دو همسایه جمع شدند. دیگر چیزی برای بردن به تایمنی نمانده بود. کاکایم سر رسید و ما تا تایمنی گریستیم.

چشم های پدر قدبالای شازیه را می پایید !


چشم های پدر قدبالای شازیه را می پایید !


تا آن صبح مجاهدین را ندیده بودم. جوانان کم سن با لباس های پلنگی پیاده و سوار بر پیکپ ها، فاتح و خرامان بر جاده های کابل عبور و مرور می کردند. من کنار جاده مات و مبهوت آرام آرام حرکت می کردم. آفتاب تازه افق شرقی را پیموده و بر کوهپایه های کابل نور می افشاند.شخصی در پتوی پشمی پیچیده کنارم حرکت می کرد. چهره ی مامور پایین رتبهای را داشت، گفتم، این جوانان چقدر آماده به نظر میرسند. مرد با صدای ضعیفی که در خش خش شمال گم می شد به من خیره شد و گفت: اینان را ایرانی ها مسلح کرده اند.

نزدیک ظهرخانه بر گشتم، پدرم مـامـور دون رتبـه ای بـود کـه با تـمـام زحمتکشی های چند ساله اش توانسته بود فقط این خانه محقر را بسازد. ما نمی فهمیدیم فردا چه خواهد شد. خواهرم که متعلم صنف ۱۱ بود با کنجکاوی توام با اضطراب پرسید: سلیمان! مجاهدین را دیدی؟ رادیوها از جنجال های بین حزب اسلامی و شورای نظار خبر میدهند. می گویند دوستم با مسعود متحد شده است.

من با کمی دلهره گفتم: درینجا حزب وحدت حاکم شده گپی پیش نمی شود.

پدرم هیچی نمی گفت و در تفکر پایان ناپذیری غرق شده بود. ما جمعاً هشت نفر بودیم و زندگی بخور نمیری داشتیم به هیچ حزب و جریانی وابسته نبودیم، بسیاری از اقوام ما به ایران و پاکستان مهاجر شده بودند.

ساعت های ۵ عصر تیر پراکنی هایی شروع شد. گفتند فیر های خوشحالی مجاهدین است. موتر های پیکپ به سرعت بوری های ریگ را آورده و سنگـر بـندی شـروع شد. خانه دو منـزلـهی مقـابـل حـویلـی ما را هم سنگر بستند. دلم فروریخت چون صحن خانه ما برایشان قابل رویت بود و خواهرم شازیه را میدیدند. ما هنوز روابط خصمانه و پیچیده تنظیم ها را نمی دانسـتیم. من بسـرعـت کوچـه رفـتـم. همسایه دو منزلهی ما را بشدت لت و کوب کرده بودند و کالا های خود را بار موتر میکرد. به آهستگی گفت : فردا شما هم همین سرنوشت را خواهید داشت.

فردا که هنوز آفتاب سرنزده بود تصمیم گرفتیم به خانه خالهی خود گذرگاه برویم. دروازه را قفل و بیرون شدیم، یکی از افراد مسلح سنگر مقابل جلو ما ایستاد و گفت: دستور نیست کسی خانه خود را رها کند و ما دوباره برگشتیم و از راه خانه همسایه به کوچه عقب برآمده عازم گذرگاه شدیم. هنوز از دهمزنگ نگذشته بودیم که چند انفجار پیاپی آسمایی را لرزاند و یکباره قیامتی برپا گشت. ما راه را میان برزده خود را به پای خانه های گذرگاه رساندیم. پدرم که تکلیف قلبی داشت نفس نفس زنان بدنبال ما میآمد. دو خواهر و برادر کوچکم گریه می کردند و با هر انفجار لحظهای بی نفس میماندند. من تازه به کوچه خالهام قدم گذاشته بودم که شازیه فریاد کشید. پدر را کشتند. همهی ما کنار جاده بسوی او دویدیم. تیری به قلب پدر اصابت کرده و بیحرکت افتاده بود. چشمانش هنوز قد بلند شازیه را میپایید. زیر باران سرب فریاد میکشیدیم. مادرم به روی خود میزد و موهایش می کند. همه بیهدف هر طرف میدویدند و فکر می کردند جای امنی را خواهند یافت. با عبور از پهلوی ما بی وقفه صدا می شد، او را بخدا بسپارید، چاره خود را بکنید و ما نمی دانستیم چه تصمیمی بگیریم. صدای ضجه های مادرم در هارن موتری پیچید. پیکپی با چند مرد مسلح پهلوی ما ایستاد و با سکوت معنی داری جسد پدرم را در موتر انداخته بردند گفتند ما او را دفن می کنیم.

آن شب تا صبح گریستیم و در کنج های خانهی خاله پناه میبردیم. تنها به کودکان چند لقمهی نان پیدا شد. حوالی صبح چند راکت به خانه های گذرگاه اصابت کردند و دود غلیظی محل را در سیاهی گور کرد. خالهام با اولادهایش به سمت چنداول گریخت و ما به باغ رئیس رفتیم. سه روز و شب در منزلی که نمی دانستیم از کیست سپری نمودیم. شازیه از همهی ما با جرئت تر بود و در زیر آتش گلوله مقدار آردی را که در همان خانه مانده بود نان پخت.

یک هفته بعد که کمی جنگ آرام شد سری به خانه خود زدم. بمجردیکه چشم افراد مسلح به من افتاد با ناسزاهای بشدت رکیک به لت و کوب من شروع کردند و پرسیدند خانوادهات کجاست؟ من خیرخانه را نشان میدادم. بعد به شفاعت چند ریش سفید عابر رها و وارد خانه خود شدم. هیچ چیزی باقی نمانده بود. قسمتی از خانه با اصابت راکت ویران و سوخته بود. من با دیده گریان یگانه یادگار پدرم را رها کرده به باغ رییس برگشتم.

دو روز بعد که سه مرد مسلح ما را دیدند، وارد خانه شده و بنای مهربانی را گذاشتند. یکی از آنان گفت اگر خواهرت را به نکاح «حق و حلال» برایم بدهی من زندگی شما را تضمین کرده همه تانرا به پشاور میبرم. ظاهراً پیشنهاد را با خوشحالی قبول کرده و گفتم شام پدرم می آید شما فردا صبح مراجعه کنید. «داماد» هزار افغانی برایم داد و با خوشحالی بسوی تخنیکم رفتند. شازیه در حالیکه مثل بید می لرزید با عصبانیت گفت چرا چنین وعدهای دادی؟ گفتم اگر اینطور نمی کردم شاید ترا بزور میبردند. اینان در همین چند روز دهها دختر و بچه را برده اند.

بعد از ظهر باپای پیاده بسوی کلوله پشته فرار کردیم هنوز از وسط های شهر عبور نکرده بودیم که مغلوبه آغاز شد گویی تمام دنیا کابل را می کوبید، از هر گوشهای شعله های آتش و دود بر میخاست و مردم بی جهت بهر سمتی میدویدند. قیامت واقعی ها کمتر به خیرخانه اصابت میکنند، در یکی از مکاتب خود را جای خواهیم داد. وقتی به کوچهی دوست پدرم رسیدیم جنگ به اوج خود رسیده بود. دیگر فاصله های نزدیک هم قابل رویت نبودند. شازیه، خواهر کوچکم یلدا را پشت کرده میدواند و گاهی هم دست مادرم را می گرفت. من پیش پیش حرکت میکردم که یکباره در انفجاری گم شدم. چند لحظه بیهوش بودم و سکوتی در اطراف ما مستولی گشت. وقتی هوا کمی روشن شد کسی را ندیدم. مادرم با صدای ضعیفی فریاد می کشید شازیه، شازیه. چند تن از افراد کوچه مرا بالا کردند، مادرم نشسته بود و بی آنکه پلک بزند به نقطه نامعلومی می دید. وقتی استوار شدم بدنبال شازیه دویدم، فقط یکدست او و کفش پای راست یلدا را یافتم. دست شازیه را در گودالی دفن کردند ولی کفش یلدا را تا هنوز مادرم نگهداشته و گهگاهی میبوسد.

فرشتــه ی ما را کشتنــد

فرشتــه ی ما را کشتنــد

شبی که «فرشتگان موعود» در جاده های کابل قدم می ماندند ما تا ناوقت های شب بیدار بودیم. گنهکاران اصلی از کابل گریخته بودند چیزی شـبیه امــید و اضطراب در پلک های تک تک ما پیدا بود. رادیو ها از صحبت های درشت گلبدین و مسعود حرف می‌زدند. همه ی ما به سازمان ملل چشم دوخته بودیم. هیچ کس نمی فهمید فردا چه خواهد شد.

خانه‌ی ما در کوچه‌ی محقری بر روی کوه چهلستون آفتاب رخ بود. جمعاً یازده سر عایله بودیم و هر کس بکاری اشتغال داشت. هنوز جاده های صبح خلوت بود که مادرم به دیدار یکی از دوستان گذرگاهی مان رفت. شاید هم «حکومت اسلامی» را مبارک باد می‌گفت! او تا زوال برنگشت. چکمه های مردان مسلح هر لحظه پشت خانه ما تق تق می‌کردند. دل د‏‏‏َل با سلاح های گوناگون این طرف و آن طرف می‌گشتند. بر تپه ها از صبح و یا شاید هم از شب سنگر کنی آغاز شده بود. وقتی به کوه می‌دیدم ترسی ناخود آگاه مرا می لرزاند. حس ششم ام خل می زد، نکند جنگی شروع شود. دسترخوان را به آخر رسانده بودیم که ناگهان تصورم به واقعیت پیوست. قیامتی برپا شد. گویی تمام گلوله های کابل خانه ما را نشانه گرفته بودند. تا خواستیم فریاد بکشیم راکتی در دهلیز سقوط کرد و ما که بی مادر و پدر همدیگر را می‌فشردیم در آتشفشانی از دود و خــاکـستر گـور شدیم. مــادرم بی مهابا بسویی می‌دوید و زیر رگبار بی وقفه‌ی تفنگ داران زمین را پاره می کرد. یکی از همسایه های در حال فرار مادرم را صدا زد: دهلیز تان راکت خورد. وقتی از زیر آوار برآمدیم همه ما زنده بودیم. مادرم ساکت و بی‌باور در گوشه‌ای ایستاده موهای خود را می‌کند. همه‌ی مردم بروی زمین پهن شده بودند ولی مادرم آنقدر هیبت زده بود که بر بلندی ایستاده گلوله را نمی‌شناخت. وقتی آخرین نفر ما خود را به صحن می انداخت صدای درد آلود مادرم برخاست. قلعه‌ی شورا جای پدر کلان تان می‌رویم.

در پناه دیوارهای سنگی و درخت ها گاه قد راست و گه خمیده خود را به گذرگاه رساندیم. آنشب گذرگاه را کمتر کوبیدند. زوزه ی گلوله ها بر فراز شیر دروازه و آسمایی پرده خونینی بر افراشته بود و اولین شبی بود که عو عو سگ ها و بانگ خروسی از کابل برنخاست. پنداشتی خاک کابل را به توبره می کشند. تا صبح بیدار بودیم.

فردا ساعت های ۹ ابر غم کمی تیت شده بود و باران سرب کمتر می‌بارید. ما هیچ چیز نداشتیم. نیمه های روز به قلعه شورا رسیدیم. خسته و بیخواب. در چند ثانیه مادرم هستی سی ساله‌اش را از دست داده بود. او آن قدر بهت زده بود که حتی برای عزیزترین لحاف و دوشک‌اش هم وسواس نداشت. من تا بحال نمی‌دانم آن شب پدرم کجا خوابید. او که مامور پایین رتبه‌ای بود، مقداری آرد به پشت بسته، بسوی خانه پدرش براه افتاده بود. در نزدیکی های پل خشتی در حالیکه از بین دو گروه مسلح بسرعت رد می شده یکباره آتش دو طرفه پل خشتی را اژدها گونه در چنبره گرفته و در دم سه مرمی به سینه و شکم او اصابت کرد. بیچاره تا ناوقت ها کنار ۳۴ مرده‌ی دیگر انتظار مرگ را کشیده، خون زیادی ضایع کرده بود. عصر نمی‌دانم کی ها او را به شفاخانه چهار صد بستر رسانده بودند. ما که فقط فاتحه‌اش را در ذهن می پروراندیم هفت روز بعد خبر او را از شفاخانه دریافت کردیم و ۲۰ روز بعد او را دیدیم. او نحیف و معیوب شده بود.

جنگ آهسته آهسته بسوی ده خدایداد کشانده می‌شد. صبح بهاری که زمین های پدر کلانم سبز می‌زد کمند گلوله و راکت بر گلوی این منطقه نیز حلقه شد. ما دیگر سبک شده چیزی به همراه نداشتیم. با چند کمپل و ظرف به چهلستون و بعد به گذرگاه، از آنجا به چهار راهی علاوالدین، بعد به ده دانا، از آنجا به تایمنی بعد به جنگلک، از آنجا به سمت خانه و دوباره به چهلستون سرگردان شدیم که هر انتقال ما قصه های دردناکی دارد. چون دیگر درین منطقه کلبه‌ای باقی نمانده بود به مکتب نازو  انای مکروریان کهنه پناه بردیم. ۴ فامیل در یک صنف جابجا شدیم. در شبانه روز یکبار چیزی می‌خوردیم و می لولیدیم. گوش های ما با فیر عادت کرده بودند. به مجسمه هایی تبدیل شده بودیم که مرگ را نمی‌شناختیم. هر روز زخمی ها و کشته ها را تا و بالا می‌کردیم. گویا به نوبت ایستاده بودیم. هیچ کس از قوم و خویش خود اطلاع نداشت. فقط افراد مسلحی را می‌دیدیم که با موتر های پر از اموال چپاول شده‌ی مردم از کوچه های ویران می آمدند. موتر هایی که عکس «رهبری» را بر شیشه نصب داشتند.

وقتی راکت ها مکروریان را هدف می گرفتند ما به زیر زمینی ها پناه می‌بردیم و تا ناوقت های شب و گاهی تا صبح دران سیاه چال ها غوطه ور بودیم. شب های سرد زمستان با چند کمپل و صندلی بی‌آتش بسر میبردیم. فرشته خواهر کوچکم دران سردی خود را به مادرم می چسباند و گاهی می پرسید: مادر، آخر زمستان مکتب ها شروع می شود؟ او صنف اول را تمام کرده بود. ما همه به او می دیدیم و هیچ کسی پاسخی نداشت. فقط من بودم که او را امید می دادم و با لبخند تصنعی می گفتم بین الملل جنگ ها را خاموش می سازد و او کودکانه می پرسید: زور بین الملل به «رهبران» میرسد؟ ما هم این محاسبه را نمی‌دانستیم.

شبی غرق این سوالات بودیم که یکباره انفجاری پشت کلکین صنف ما را لرزاند. ما همه بسوی زیر زمینی فرار کردیم. مادرم صدا می زد فرشته، فرشته، هله زود شو، راکت دیگری می‌آید. اما دیر شده بود او با همان آرامش همیشگی‌اش فقط مادرم را میدید و پلک نمی‌زد. من بسوی او دویدم تراوش خون از لای کمپل قلبم را لرزاند. برادرم فریاد زد، فرشته را کشتند! فریاد های مادرم در انفجار خمپاره ها راه بجایی نمی‌برد. او آغاز مکتب را ندید و شبانه در زیر انفجار های مداوم راکت ها در کنار درب مکتب او را به گودالی سپردیم. گفتند امانت باشد بعداً او را به قبرستان انتقال می‌دهیم اما راکت های دوامدار چند هفته‌ای انتقال او را مجال نداد، مثلی که نمی‌خواست مکتب را ترک کند و دعایی کرده او را در همان جا به ابدیت سپردیم. بعد که به چند جای دیگر گریختیم قبر او را هم به گلوله بسته بودند. ما آخر به نیمروز گریختیم.

ما هفت بار گریختیم

                       ما هفت بار گریختیم


طلیعه ی بامداد، شیر دروازه و آسمایی را چون دوبال نقره یی در ضمیر فلک می رویاند و کابلیان تازه به سلام صبح بر می خاستند که ناگهان قیامتی برکوه و کمر پیچید. تازه «حکومت اسلامی» اعلام شده بود و ما کابل نشینان انتظار « فرشتگان» زمینی یی را داشتیم که در پرتو رحمت خود بر زخم های پانزده ساله مـرهـم التـیام بگـذارند. چـه شب های که تا شفق داغ روبه خدا نشستیم و برای پیروزی اینان دعا کردیم.


کنار قبر شاه شهید در منزل یکی از دوستان جاجی مان کرایه نشین بودیم. وقتی باران گلوله از دامنه و فراز بالاحصار گلیم عزا را بر عشرتسرای کابل به گستراندن آغاز کرد، بچه ها سراسیمه از خواب پریدند. تا خواستند فریاد بکشند هق هق شان در وز وز گلوله ها گم شد. اولین باری بود که خانواده ام را فراموش کرده دلم میخواست از همه زودتر به زیر زمینی پناه ببرم. هنوز بکنجی نخزیده بودیم که دستک های خانه مجاور آتش گرفت و تق تق شعله های شان در گوشم محشری بپا کرد. اگر آتش اینجا برسد همه ی ما کباب می شویم. باران راکت باریدن گرفت. از شش جهت کابل مظلوم را می کوفتند. ثانیه های بیحرکت در روحم وسوسه می کاشتند، آنروز درازترین روز سال بود.  ساعتهای ١٢ گلوله ها کمتر به طواف محله ی ما می آمدند. درب منزل ما بسوی بالا حصار بود. من همیشه از برج باروی آن که روزگاری انگریزها را چون خوک های زخمی محصور کرده بودند لذت می بردم  این اولین باری بود که  می گفتم ای کاش بر دامنه ی این یادگار نمـی زیسـتم. همه ی ما تشنه بودیم. اشک ما هم خشکیده بود. از راه دوم زیر زمینی به خانه ی همسایه خزیده در پناه چند دیواریکه هنوز نغلتیده بودند دوان دوان خود را به خانه یکی از دوستان در کارته نو رساندیم. مقداری طلا و پول نقد را هم نتوانستیم برداریم چون رفتن به دهلیز و خانه در لای انفجار خمپاره ها نا ممکن بود.

اولین شبی بود که هیچی نداشتیم. فقط زنده مانده بودیم. من تاصبح نخوابیدم. عقلم به جایی قد نمی داد. سرخی گلوله ها، آسمان با صفای کابل را چون غروب سرنوشت ما پرخون نموده بود. گویی برگستوان سهراب بر فلک آویخته بودند. صبحگاهان با کوفتن در، دلم فروریخت. یکی از همسایه های شاشهیدی ما فریاد زد: سید! موتر گاز ٦٦ را آورده اند و تمام زندگی ات را تاراج می کنند. زودتر خود را برسان. من هنوز نمی فهمیدم که چنگیزیان بکابل هجوم آورده. فکر می کردم هر کس مال اش از خودش هست. هرچه زنم فریاد زد نرو، نرو، من و پسر کلانم دوان دوان خود را به شاه شهید رساندیم . تک فیر های از هر سو زوزه می کشیدند. هنوز صبح بود و مغلوبه آغاز نشده بود. یک گروپ از افراد دوستم بستره هایم راسره نا سره می کردند. وقتی آن صحنه را دیدم ارتعاش عجیبی سرتا پایم را فرا گرفت. با فریادی که از هر سلولم نیرو می گرفت صدا زدم : چرا خانه ام را چور می کنید؟! یکی از آن جمع باقیافه ی شترگاو پلنگی و چشمان از حدقه بیرون که با تحکم به دیگران دستور میداد، خیره خیره بمن دید و گفت: مجاهدین روی چه بخوابند؟ ما شب و روز بخاطر حفاظت جان ومال شما جان می کنیم و تو غالمغال می کنی؟ و بلافاصله با قنداق طوری بدهانم زد که بیش از نیمی دندانهایم فروریخت. سرم گیج رفت و خون فوران نمود. پسرم گریه می کرد و فقط توانست با زویم را بگیرد و از چند کوچه عبورم دهد.

هنوز به جاده عمومی قدم نگذاشته بودیم که دو نفر مسلح پیرمردی را با پیپ روغن پهلوی خود نشانده ما را صدا زدند. این پیپ روغن را به چند می خرید؟ گفتم من زخمی هستم و پول ندارم. مرا تلاشی کرده ٧
۰ افغانی ام را گرفتند و بعد چند سیلی به رخسار خون آلودم حواله کردند. پول که نداری چرا بیرون می شوی.

هفت روز راکت پرانی بی وقفه ادامه داشت و کابل در زیر انفجار جان میداد. روز هفتم «برادران بخاطر اکمال» آرامشی را بوجود آوردند. من با پسرم برای آوردن کمی آرد و تیل به شاه شهید رفتیم. ٣۰ نفر مسلح در خانه مجاور ما کمین کرده بودند موتر تیز رفتار همسایه در گاراج مانده بود. بمجردیکه چشم شان بما افتاد، دو نفر دویده و دزد گفته بنای تهدید ما را گذاشتند. قومندان سفاکی با نگاه های شیطانی به پسرم دید و گفت: اگر راست می گویی که مالک این خانه هستی ما پسرت را نگهمیداریم تا کلید موتر همسایه را نیاوری او را رها نمی کنیم. بند بند وجودم لرزید، چون شنیده بودم که بچه های بسیاری را به بالاحصار برده و به پسته ها تقسیم کرده بودند. گفتم زخمی و کمر شکسته ام من میمانم پسرم بدنبال کلید برود. بالاخره با مشوره و پچ پچ بین هم ( چون به ازبکی صحبت می کردند نفهمیدم) قبول کردندکه پسرم برود من به اشاره به او فهماندم که بر نگردی. ساعتها من را نگهداشتند پسرم نیامد. تیل را آورده که خانه های شما را می سوزانیم. من با قسم و قرآن قول دادم که شما این خانه ها را آتش نزنید من کلید را می آورم و رها شدم.

بعد از آنکه گلبدین و دوستم اتحاد کردند و مردم شاه شهید، سیا سنگ و رحمان مینه کشته یا متواری شدند نوبت چور و چپاول کارته نو رسید. در کوچه ما زرگری زندگی می کرد. یک شب موتر گاز ٦٦ رسید و زرگر را از خانه بیرون کردند، آنچه طلا داشت همه را تحویل نمود ولی او را بشدت لت و کوب کردند که تو دوکان زرگری داشتی طلا های دیگر را کجا کردی؟ او در حالی که می گریست و قسم می خورد در زیر ضربه های قنداق ناوقت های شب به سکوت پیوست. بعد از اتمام کار زرگر به خانه ی همسایه دیگر که دختر ١٣ ساله ی داشت و روزانه بخاطر آوردن نان به نانوایی میرفت ( او را نشانی کرده بودند) هجوم بردند. پدر و مادر دختر با تمام قوا فریاد می کشیدند ولی دادرسی نبود که بداد شان برسد فقط گوشهای ما بودند که آن صداها را ثبت می کردند و تا حال در ضمیرم نوسان می کند. دخترک چند چیغ زد و از هوش رفت او را در موتر انداخته بردند. روز ها که گهگاهی باران راکت آرام می شد بکوچه می برآمدم پدر دخترک بروی خاکها نشسته خط می کشید و چیزی با خود زمزمه میکرد. او مالیخولیایی شده بود.

ما چند روز بعد که دختر پرانی در کارته نو شروع شد به شوربازار گریختیم از آنجا دوباره به کارته نو- از کارته نو به شهرنو- از شهرنو به قلعه احمدخان- از قلعه احمدخان باز به کارته نو- از کارته نو به خیرخانه  و از خیرخانه به پاکستان گریختیم که هر گریزی دهها قصه ی دردناک دیگر  دارد.