کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

کابلیان با خون مینویسند

دوستان گرامی این صفحه بیان کننده درد کابلیان و تمام مردم افغانستان در سه دهه اخیر است

پتنوس پر از چشم های کشیده را پیش من گذاشتند

پتنوس پر از چشم های کشیده را پیش من گذاشتند


 

زنی که در جستجوی پسر گم شده اش بود چشم دید خود را چنین قصه کرد: وقتی که پیش عبدالعلی مزاری رفتم اشک ریختم و از او پسرم را خواستم. مزاری فریاد کشید و گفت که پسرم پیش آنها نیست ولی وقتی اصرار کردم که پسرم پیش شماست، بعد از چند لحظه سکوت گفت پتنوس را بیاورید. آنگاه پتنوس پر از چشم های کشیده را پیش من گذاشتند. ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت. مزاری گفت چشم های بچه ات را بشناس. من وحشتزده و گیچ آن جا را ترک کردم.

- در اوایل میزان 1373 تعدادی زیادی زنان که توسط حزب وحدت اسیر و یا اختطاف گردیده بودند و در زیر زمینی های سفارت شوروی سابق تحت کنترول حزب وحدت بودند و بعد از رانده شدن حزب وحدت از این ناحیه آزاد گردیدند.
بعد از شکست حزب وحدت، در زیر زمینی های سینما بریکوت اجساد خشک شده تعداد زیادی زنان بی گناه که در دیوار های آن میخکوب شده بود یافت شده و چند کارتن از سینه های بریده زنان که آنجا کشف گردید که سخت تکان دهنده بود.

-در میزان سال 1372 در کارته سه دو گروپ حزب وحدت (یکی مربوط شفیع دیوانه و دیگری مربوط وحدتی های از مزار آمده) بین هم زد و خورد نمودند که در اثر آن چند نفر بیگناه کشته و زخمی شدند. بعد از ساعتی شفیع دیوانه با یک عراده تانک و یک گروپ مسلح می آید و با راکت
RPG-7 بی هدف به پل سرخ فیر می نماید که در نتیجه چند نفر کشته و زخمی می شوند. نصیر میکروب یکی از قومندانان مشهور حزب وحدت می باشد. یکی از زندانیانی که مدتی نزد وی اسیر بود, چشم دید خود را چنین بیان داشت: نصیر میکروب یکی از خانه های اهالی شهر کابل را غصب کرده و آنرا قرارگاه خود ساخته است و برای شکنجه زندانیانی که نزدش وجود دارد تقسیم اوقات درست کرده و روزانه هر زندانی را دو ساعت شکنجه می کند. هر اتاقی را که در قبضه دارد , دارای یک الماری لباس می باشد. وی در هر الماری یک نفر زندانی را انداخته است. هر یک از الماری ها را شماره زده و روزهای میشود که محبوسین را حتی جهت رفع ضرورت اجازه نمی دهد از الماری بیرون شوند.

!مردی با خاطرات تلخ از جنگ

مردی با خاطرات تلخ از جنگ!




امروز ما مردی را با خود داریم که در زمان جنگ های گروهی تمام فامیل خود را از دست داده است و او این حادثه را چنین بیان می کند : «ما یک خانه گلی در ساحه کارته سه کابل داشتیم و با تمام مشکلات روزگار آنرا ساخته بودیم من پدرم دو برادر و مادرم در همان خانه گلی به خوشی زنده گی می کردیم. زمان ظلم و استبداد ارتش سرخ را بسیار با مشکلات سپری می کردیم تا اینکه گروه های جهادی پیروز گردید اما در اوایل بسیار خوش بودیم که کشور ما آرام شد اما با گذشت چندی جنگ میان گروه های جهادی شروع شد و این سرآغاز بدبختی من بود، زیرا دوران غربت بود و من هم به دنبال لقمه نان سر کار رفته بودم و کار من در نزدیکی خانه ام بود، حوالی ساعت 12 بجه بود که کسی آمد و گفت بیا خانه برویم، هر قدر اسرار کردم چیزی نگفت، زمانیکه آنجا رسیدم با وضعیت بسیار دلخراشی روبرو گشتم، خانه ما در اثر اصابت راکت کامله ویران شده بود، برادرانم در همانجا شهید شد و مادرم که شدیدآ مجروع گردیده بود به طرف شفاخانه بردیم زمانی که او را از عملیات خانه بیرون نمودند دیگر انسان سابق نبود، زیرا هر دو پایش را از زانو به بالا از دست داده بود و پدرم را گروه های درگیر بردند و تا به امروز از او احوالی ندارم و بعد از مدت سه روز چون جنگ های گروهی و قومی شدت گرفت ما مجبور شدیم که مادرم را در همان حالت زخمی با خود گرفته به طرف پاکستان هجرت نمایم زیرا از مال خانه برایم چیزی نمانده بود و منطقه ما میدان جنگ شده بود. زمان که در پاکستان رسیدم یک دست لباس داشتیم وبس. شب ها هنگام استراحت خشت را به جای بالش زیر سر ما می گذاشتیم. روز های سختی را سپری نمدیم، مادرم که از یک طرف پاهایش را از دست داده بود و از یک طرف مال و خانه را ار دست داده بود در اثر همین غم و غصه درهمان دیار هجرت بعد از دو سه ماه جان به جان آفرین تسلیم نمود و من یکبار دیگر در دیار غربت تک و تنها با دنیایی از غم رها نمود، روزهای سخت یکی پی دیگر می گذشت، روزی احوال آمد که خانه ما در زمان طالبان در نقشه سرک رفته و از این بابت هم خیال ما راحت شد که در کشور چیزی برایم باقی نمانده است. با روی کار آمدن حکومت جدید بعد از 12 سال هجرت نظر به تقاضای دولت دوباره به کشور دعوت نمودیم و فورمه مهاجرت را نیز خانه پری نمودم، قرار بود که تکه زمین برای سرپناه برای ما بدهند، اما تا به امروز که مدت 7 سال می گذرد، از زمین هیچ خبری نیست. حال خانه و جایی نداریم و مال هایم نیز در اثر اصابت راکت به کلی سوخت. تقریبآ چهارده ماه می شود که از کرایه خانه باقی هستم و توان اقتصادی پرداخت آن را ندارم.


شما بگوئید من از این دولت مافیائی چه بخواهم؟

روزی حین سفر جلال آباد – کابل

روزی حین سفر جلال آباد – کابل





موتر سواری ما در سروبی توسط زرداد (از دزدان سر سپرده گلبدین) متوقف ساخته شد، بعد از پایین کردن همه تلاشی را شروع و پول نقد همه مسافران را از نزد شان گرفتند. مسافری که پول های بیشتری داشت در همان جا توسط افراد زرداد کشته شد تا از پیگیری او در امان باشند.



یک نفر ریش سفید که مبلغ 35000 افغانی داشت خیلی عذر و زاری نموده میگفت نه زمین دارم و نه هم کدام وسیله دیگر، اطفال خیلی خرد سال دارم، این پول ها را برایم بگذارید. ولی جهادی ها گوش شنوایی نداشتند و با خشم دستور می دادند که پول ها را بکش و زیاد حرف نزن. مرد بیچاره مجبور شد دارو ندار زندگیش را به آنان بسپارد. سر انجام دزدان به موتر بالا شده و به زنی که در سیت نشسته بود اشاره دادند تا پایین شود. زن هم پایین شد و فوری جهادی ای نزدیک شد تا وی را تلاشی نماید. جهادی مذکور چادرش را کش کرد ولی زن مقاومت نموده و خود را در چادر پیچاند. فرد جهادی صدا نمود که بگیرید و به زور تلاشی اش نمایید. زن باز هم خود را دور نمود. در این اثنا دو نفر دیگر جهادی دست های زن را محکم گرفته و جهادی اولی دست خود را به یخن زن برد تا تلاشی خود را انجام دهد. ولی زن پیچ و تاب خورده فریاد می زد. سرکرده افراد که در گوشه ای ایستاده و نظارت می کرد به زن نزدیک شده و یخن پیراهن زن گرفته آنرا تا آخر دامن پاره نمود و تمام بدن زن برهنه گردید. همه مردم چشمان شان را به پایین انداخته و با ناتوانی به زمین نگاه می کردند.

فاتحه مرا گرفته بودند…

فاتحه مرا گرفته بودند…



از پنجشیر هستم و سالهاست که در کابل زندگی دارم. با آمدن تنظیم ها وضع دکان ما در مندوی کاملآ بهم خورد. سال 73 بود و روزی می رفتیم به دکان خود در مندوی. با سه نفر دیگر تکسی ای کرایه کردیم. تکسی ران پیشنهاد کرد که اگر از راه تایمنی برویم زودتر می رسیم. همه پذیرفتیم. در نزدیکی تایمنی از طرف افراد حزب وحدت تلاشی شدیم. مرا بدلیل اینکه پنجشیری هستم از موتر پایین کرده و دیگران را رخصت نمودند. خیلی ترسیده بودم. جرم خود را هم نمی دانستم. به حویلی ای در همان نزدیکی ها انتقال یافتم. بلا فاصله لت و کوب و شکنجه شروع شد، به حدی که از هوش رفتم. وعتی به هوش آمدم گفتم چرا مرا اینجا آورده اید، فامیلم خبر ندارد و ..... همه بالایم خندیدند، گفتند به تو ضرورت داریم، شکار ما هستی و دشنام های پوچ کوچگی.
چند ساعت بعد مرا پیچکاری کردند و از هوش رفتم. وقتی دوباره به حال شدم، فهمیدم به کارته سه مرا انتقال داده اند و از آن جا به دشت برچی در خانه ای بنام "کوتی گانی" که قبلآ گدام یک تاجر هندو بود، جابجا کردند. این خانه را به زندان تبدیل نموده بودند. وقتی مرا تسلیم می دادند، گفتند اینرا برای تبادله اسیران آورده ایم. آن جا حدود 400 نفر دیگر هم زندانی بودند. تعدادی از شورای نظار، تعدادی بی گناه مثل خودم و تعدادی هم از افراد متمرد تنظیم شان.
چند نفر از افراد خو شان را پیش چشمان ما اعدام کردند تا به ما بفهمانند که کار غلطی نکنیم. روزها سپری می شد و زا بیرون زندان اطلاعی نداشتیم که چه می گذرد. فقط صدای فیر را می شنیدیم. دلم بسیار گرفته بود و به فامیل خود زیاد فکر می کردم.
بعد از مدتی تعدادی از ما را بخاطر کندن بلنداژ و خندق به دهمزنگ عقب خانه فرهنگ شوروی آوردند. ما را به چند گروپ تقسیم کردند. فشار کار بیش از حد بود و اگر اندکی سستی می کردیم جزا می دیدیم و جیره ناچیز نان را بر ما قطع می کردند.
روزی دستور آمد که هرکس برای خود یک یک اتاق بدون کلکین بسازد. بعد فهمیدیم که برای خود زندان آباد می کنیم. زندان ما ساخته شد. چند ما گذشت. بعد دوباره به زندان اولی به "کوته گانی" انتقال یافتیم. بعد از آن به قطعه اسکارت برده شدیم و دوباره کار شاقه ما شروع گردید.
روزی جنگ بین حزب وحدت و حرکت شروع شد، اسیران همه در آتش دو طرف قرار گرفتند که را فرار نداشتند. هیچ کس فکر نمی کرد زنده بماند. چند کشته و زخمی دادیم و جنگ هم اندکی آرام شد.
حزب وحدت 160 نفر از افراد حرکت را اسیر گرفته بودند و به "کوتی گانی" انتقال دادند. اسیران تازه همه می ترسیدند و می گفتند ما را امشب می کشند.
حوت سال 73 بود که صدای فیر سلاح ثقیل را شنیدیم. یک روز آمدند و هما 160 نفر اسیر حزب حرکت را با خود بردند با ده نفر از شورای نظار. همه ای ما بی اندازه وارخطا بودیم و فکر میکردیم آخرین روزهای زندگی ماست.
روزی از زندانبان خود پرسیدمف برادر چه گپ است؟ گفت یک گروپ نو بنام طالب ها پیدا شده و ما هم با آنان متحد شده ایم. این گروپ به دروازه های کابل رسیده اند. فردای آن متوجه شدیم که از محافظین ما فقط 3 نفر مانده و آنان هم سراسیمه هستند و هر لحظه می آیند و می گویند شما را می کشیم. ما عذر می کردیم که این کار را نکنید. آنان گفتند درست است ولی یک شرط داریم که دروازه زندان با باید بشکنیم و ما هم با شما یکجا فرار می کنیم، هر کس اگر از شما پرسید که ما کی هستیم، بگویید از جمله اسیران حزب وحدت می باشیم. همه قبول کردند. دروازه شکستانده شد و همه فرار کردیم. به چهار آسیاب ساحه طالبان رسیدیم و هر کس هر طرف پراکنده شد. توسط موتر خو را به ده افغاننان رساندم و با سر و وضع بسیار بد که نزدیک بود زیر تایر تکسی شوم. دریور سر خود را از موتر کشید و دشنام رکیکی برایم داد و دیوانه خطابم کرد. براستی که سر و وضع دیوانه ها را دشتم.
با تکس ای که صحبت کردم و گفتم پول ندارمف مرا تا حصه سوم خیرخانه برسان، آنجا پولت را می پردازم. قبول کرد و طرف خانه حرکت کردم. خیالات عجیب و غریب مرا فر گرفته بود که به دهن کوچه خود رسیدم. از پاهای لچ خود می شرمیدم. درواره خانه را تک تک کردم، برادر زاده ام بر آمد. وقتی مرا دید چیغ زد. همه دویدند. مادر سر سفیدم خود را به من رساند. با هیجان و اضطراب مرا در بغل گرفت. از گریه مانده بود، تمام بدنش می لرزید. باور نداشت من زنده باشم زیرا مدتها قبل مراسم فاتحه مرا گرفته بودند. تکسی ران هم به تلخی می گریست و بدون گرفتن پول ما را ترک نمود. فضای ماتم و خوشی در خانه ما حکمفرما بود.

از گدایی ننگ دارم، ولی بسوزند

از گدایی ننگ دارم، ولی بسوزند "رهبران" ما.....



حزب وحدت در جنوب دریای پغمان و اتحاد این طرف دریا قرارگاه گرفتند و گلوله های هر دو جانب به خانه های مردم اصابت می کرد که در قبال خود تخریب خانه ها، زخمی و کشته بجا داشت و مردم شروع کردند به تخلیه منطقه. ولی پوسته های مسلح اتحاد مانع مردم می شدند مخصوصآ شخصی بنام علاقه دار در کنار سرک عمومی کوته سنگی نزدیک تانک تیل دیوانبیگی پوسته داشت که روزانه خانه های مردم را تخریب، چوب دستک، کلکین و دروازه های آنها را در محضر عام می برد. چون مردم بی دفاع بودند هیچ نوع مقاومت صورت نمی گرفت تا اینکه درین جدال پسر خردم که وحیدالله نام داشت و مانع دزدی اموال خانه من می شد، کشته شد. من که دو پسر جوان خود را از دست دادم، (پسر کلانم را جانیان جهادی در 1469 از خانه برده و در جای نامعلومی کشتند) زندگی برایم مفهوم نداشت. زنم می گفت که ما هم بای کشته شویم، تصمیم رفتن به جای دیگر را نداشت. چون در محاصره بودیم برای خوردن و سوزاندن چیزی نداشتیم و از همه بدتر، افراد پوسته هم نان می خواستند که باید برای شان داد در غیر آن بنام کمونیست هر چه دلشان می خواست انجام می دادند و دهها بی ناموسی صورت می گرفت. ناگزیر پنهانی بدون برداشتن کوچکترین چیزی از خانه با خانمم و بچه سومی به طرف دو راهی پغمان در حرکت شدیم. بالای ما باران گلوله می بارید که در بین راه خانمم زخمی شده و به بسیار مشکل خود را به پوسته علاقه دار رسانیده از آنان کمک خواستیم ولی افراد پوسته به جای کمک به تلاشی جیب های ما پرداختند. بعد از عالمی عذر و زاری به طرف کمپنی روان شدیم و چون پول تداوی را نداشتیم زخم خانمم چرکین شد. ما دیگر همه چیز خود را از دست داده بودیم.